یک جایی هم می شکنی و فرصتی برای گریستن نمی یابی و اشک های
یکجایی هم میشکنی و فرصتی برای گریستن نمییابی و اشکهای گرم و رقیقت را در پسِ حفرهی چشمانت به تعویق میاندازی و تا یافتن خلوت مناسبی، با خود حمل میکنی. دائما و با هر تلنگری، ابری آبستن، با احتمال گریستنی اما به هر تقلایی جلوی خودت را میگیری و همچنان بغضت را با دو فنجان لبخند، قورت میدهی و مقتدرانه و با خونسردیِ تمام مقابل مردم میایستی و نمیگذاری حتی تردید کنند در اینکه تو چقدر شکسته، آمادهی فروپاشی و غمگینی!
کارها و معاشرتها و مشغلههای روزمرهات تمام میشود، به خانه برمیگردی و ناگهان میزنی زیر گریه. انگار دریچهی سد عظیمی را از مقابلش برداشتهباشند... به اندازهی تمام سالهایی که ادای قوی بودن در آوردی، اشک میریزی... اشک میریزی و از خدا و جهان و آدمها گلایه میکنی و از خودت...
بیش از هرکسی، شرمندهی غرورت هستی. خودت را مقصر میدانی که باعث شدی در نهایتِ شکوه، بشکند. خودت را مقصر میدانی که خودت را به این روز انداختی...
کارها و معاشرتها و مشغلههای روزمرهات تمام میشود، به خانه برمیگردی و ناگهان میزنی زیر گریه. انگار دریچهی سد عظیمی را از مقابلش برداشتهباشند... به اندازهی تمام سالهایی که ادای قوی بودن در آوردی، اشک میریزی... اشک میریزی و از خدا و جهان و آدمها گلایه میکنی و از خودت...
بیش از هرکسی، شرمندهی غرورت هستی. خودت را مقصر میدانی که باعث شدی در نهایتِ شکوه، بشکند. خودت را مقصر میدانی که خودت را به این روز انداختی...
۲.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.