پارت ۱۴ عشق اجباری
پارت ۱۴ عشق اجباری
هیچ جوره جدا نمی شد برای همین یه لگد محکم بهش زدم، از فرصت استفاده کردم و از اتاق رفتم بیرون.
همین طوری که داشتم توی راهرو میدوییدم یه دفعه پام گرفت به قالی و افتادم. سرم به شدت با زمین برخورد کرده بود برای همین چشمام همه جارو تار میدید.
رامون: رفتم سمتش و دیدم که روی زمین افتاده آروم آروم داره نفس میکشه، یکم نگران شدم برای همین بغلش کردم و با خودم بردمش به اتاقم.
روی تخت بیهوش بود، وایییی مثل یه عروسک بود. هر لحظه داشتم بیشتر دیوونش میشدم که...
دیانا: رامون تو آماندا رو ندیدی...
اون تو اتاق تو چیکار میکنه!؟
+به تو چه (😂)
_ هییییییی😑
باشه ولی چرا بیهوشه؟!
رامون: خب...
سر میز صبحونه بودیم و من مشغول تعریف ماجرا بودم بجز اون بخشش(خودتون میدونید که داره از چی حرف میزنه😂😐)
همون لحظه بود که فرشته من اومد(منظورش آمانداس😂😐)
آماندا
بعله آقای رامون هم مشالا تشریف داشت. یعنی اون موقع دلم میخواست بزنم پارش کنم ولی به دلایلی این کار رو انجام ندادم😑
رامون: خب... عرض مهمی داشتم که باید خدمتتون بگم. اول اینکه عروسی من و آماندا میشه برای یک هفته دیگه.
آماندا: چی...
+خانم آماندا میشه وقتی که دارم حرف میزنم نپرید وسط حرفم.
_اما...
+خب داشتم میگفتم قراره تا یک هفته دیگه من و آماندا ازدواج کنیم پس...
خانم آماندا میشه یه صحبت خصوصی باهم داشته باشیم.
_آخه...
+خب پس دنبالم بیا.
آماندا: پسره بیشعور اصلا به حرفم گوش نمیداد😐
از اونجایی که چاره اینداشتم دنبالش رفتم و...
خب پایان فعلا👋😚
هیچ جوره جدا نمی شد برای همین یه لگد محکم بهش زدم، از فرصت استفاده کردم و از اتاق رفتم بیرون.
همین طوری که داشتم توی راهرو میدوییدم یه دفعه پام گرفت به قالی و افتادم. سرم به شدت با زمین برخورد کرده بود برای همین چشمام همه جارو تار میدید.
رامون: رفتم سمتش و دیدم که روی زمین افتاده آروم آروم داره نفس میکشه، یکم نگران شدم برای همین بغلش کردم و با خودم بردمش به اتاقم.
روی تخت بیهوش بود، وایییی مثل یه عروسک بود. هر لحظه داشتم بیشتر دیوونش میشدم که...
دیانا: رامون تو آماندا رو ندیدی...
اون تو اتاق تو چیکار میکنه!؟
+به تو چه (😂)
_ هییییییی😑
باشه ولی چرا بیهوشه؟!
رامون: خب...
سر میز صبحونه بودیم و من مشغول تعریف ماجرا بودم بجز اون بخشش(خودتون میدونید که داره از چی حرف میزنه😂😐)
همون لحظه بود که فرشته من اومد(منظورش آمانداس😂😐)
آماندا
بعله آقای رامون هم مشالا تشریف داشت. یعنی اون موقع دلم میخواست بزنم پارش کنم ولی به دلایلی این کار رو انجام ندادم😑
رامون: خب... عرض مهمی داشتم که باید خدمتتون بگم. اول اینکه عروسی من و آماندا میشه برای یک هفته دیگه.
آماندا: چی...
+خانم آماندا میشه وقتی که دارم حرف میزنم نپرید وسط حرفم.
_اما...
+خب داشتم میگفتم قراره تا یک هفته دیگه من و آماندا ازدواج کنیم پس...
خانم آماندا میشه یه صحبت خصوصی باهم داشته باشیم.
_آخه...
+خب پس دنبالم بیا.
آماندا: پسره بیشعور اصلا به حرفم گوش نمیداد😐
از اونجایی که چاره اینداشتم دنبالش رفتم و...
خب پایان فعلا👋😚
۲.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.