عشق اجباری پارت ۱۵
عشق اجباری پارت ۱۵
بعله آقا منو آورده بود تا راجب ازدواج باهام حرف بزنه هه به همین خیال باش.
رامون: خب آماندا...
بهش فرصت حرف زدن ندادم و گفتم:
اول از همه بگو چرا دیشب اون کار چندش آورو کردی!
+هیمممم... خب...
_خب چی؟ ها!
+آم خب... چون... چون واقعا ازت خوشم میاد.
همین کلمه کافی بود تا کلی سوال توی ذهنم به وجود بیاد.
چرا؟
برای چی؟
آخه چرا من؟
مگه من کی هستم؟؟
چرا؟؟؟؟؟
چرا؟؟؟
بدون اینکه بفهمم داشتم گریه میکردم
و اشکام مثل آبشار از چشمام پایین میومدن.
آماندا: چرا؟؟؟ چرا؟؟!
+چی چرا؟
_ چرا؟ چرا دوباره... داره این اتفاق میفته؟
+آماندا من... من منظورت رو نمیفهمم.
میخوای بدونی... باشه پس منم همه چیز رو برات تعریف میکنم.
و منه خرم شروع کردم به داستان زندگیم.
فلش بک به گذشته آماندا
یه صبح بهاری بود و اون روز تولد ۱۶ سالگیم بود، قرار بود به همراه بهترین فرد زندگیم یعنی مایکل(دوستان اینجا مایکل دوست پسر آماندا که اونو تو روز تولدش گول میزنه و بهش تجـ☆اوز میکنه و بعد اون روز آماندا از همه پسرا متنفر میشه) بریم پارک تا تولدم رو جشن بگیریم اما غافل از اینکه نمیدونسم چه روز شومی در انتظارمه.
با ماشینش اومد دنبالم، سوار شدم و بهم گفت امروز خیلی خوشگل شدی آماندا جونم. خب اون موقع ها من خر بودم و با همین حرفش مثل چی ذوق کردم و گفتم ممممه... مرسی مایکل.
یه لبخند چندش زدو راه افتاد، توی راه بهم گفت قراره ببرمد یه جای خیلی قشنگ اونجا قراره حسابی لذت ببری.
فقط یه شرط داره اونم اینکه وقتی اونجارو دیدی نباید داد بزنی باشه.
منم که نمیدونستم داره از چی حرف میزنه فکر کردم قراره منو به یه جای خیلی قشنگ ببره برای همین گفتم باشه.
بعد از یک ساعت رانندگی رسیدیم به یه جای دور افتاده بیرون از شهر، درست مثل بیابون بود. وقتی خواستم به مایکل بگم اینجا کجاست یه دستمال گذاشت روی دهنم و...
خب دوستان پارت بعد قراره یکم هیجانی باشه پس آماده باشید😈👹
بعله آقا منو آورده بود تا راجب ازدواج باهام حرف بزنه هه به همین خیال باش.
رامون: خب آماندا...
بهش فرصت حرف زدن ندادم و گفتم:
اول از همه بگو چرا دیشب اون کار چندش آورو کردی!
+هیمممم... خب...
_خب چی؟ ها!
+آم خب... چون... چون واقعا ازت خوشم میاد.
همین کلمه کافی بود تا کلی سوال توی ذهنم به وجود بیاد.
چرا؟
برای چی؟
آخه چرا من؟
مگه من کی هستم؟؟
چرا؟؟؟؟؟
چرا؟؟؟
بدون اینکه بفهمم داشتم گریه میکردم
و اشکام مثل آبشار از چشمام پایین میومدن.
آماندا: چرا؟؟؟ چرا؟؟!
+چی چرا؟
_ چرا؟ چرا دوباره... داره این اتفاق میفته؟
+آماندا من... من منظورت رو نمیفهمم.
میخوای بدونی... باشه پس منم همه چیز رو برات تعریف میکنم.
و منه خرم شروع کردم به داستان زندگیم.
فلش بک به گذشته آماندا
یه صبح بهاری بود و اون روز تولد ۱۶ سالگیم بود، قرار بود به همراه بهترین فرد زندگیم یعنی مایکل(دوستان اینجا مایکل دوست پسر آماندا که اونو تو روز تولدش گول میزنه و بهش تجـ☆اوز میکنه و بعد اون روز آماندا از همه پسرا متنفر میشه) بریم پارک تا تولدم رو جشن بگیریم اما غافل از اینکه نمیدونسم چه روز شومی در انتظارمه.
با ماشینش اومد دنبالم، سوار شدم و بهم گفت امروز خیلی خوشگل شدی آماندا جونم. خب اون موقع ها من خر بودم و با همین حرفش مثل چی ذوق کردم و گفتم ممممه... مرسی مایکل.
یه لبخند چندش زدو راه افتاد، توی راه بهم گفت قراره ببرمد یه جای خیلی قشنگ اونجا قراره حسابی لذت ببری.
فقط یه شرط داره اونم اینکه وقتی اونجارو دیدی نباید داد بزنی باشه.
منم که نمیدونستم داره از چی حرف میزنه فکر کردم قراره منو به یه جای خیلی قشنگ ببره برای همین گفتم باشه.
بعد از یک ساعت رانندگی رسیدیم به یه جای دور افتاده بیرون از شهر، درست مثل بیابون بود. وقتی خواستم به مایکل بگم اینجا کجاست یه دستمال گذاشت روی دهنم و...
خب دوستان پارت بعد قراره یکم هیجانی باشه پس آماده باشید😈👹
۳.۸k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.