کپشن
#کپشن
درست فاطمیه پارسال بود ..
که هیئت رفته بودیم ..
حال و هوای خاصی داشت اون شب نمیدونم برای همه این حس بود یا فقط برای من ..
سرم که پایین بود یک اقایی رو دیدم که پشتت پر از پله های کوچیک و بزرگه که انگار از یه جای خیلی خوبی اومده بود ..
حس میکردم که میگه همراه من بیا!..
من هاج و واج موندم ..
رفتیم خونه ..
کل مسیر داشتم به اون اقا فکر میکردم که ایشون کی هستن؟!..
شب که به خواب فرو رفتم ناگهان ایشون اومدن ..
گفتن دستتو بده به من ..
ولی من همش دور میشدم ازشون ..
شب بعد دوستم داشت از شهید جهاد مغنیه که به ایشون ارادت خاصی داشت عکسشون رو نشون میداد ..
تو ان گالری عکس این اقا هم بود..
با تعجب گفتم! این اقا تو هم میشناسیش؟!
گفت اره ایشون شهید احمد مشلب هستن ..
چند دقیقه سکوت کردم .. گفتم اره خودشونه ..
از اونجا بود که باهاشون عهد بستم ..
گاهی اوقات ک کاری خطایی ازم سر میزد تو خوابم میومدن ..
یک شب جلوی چشمام شهیدشون کردن ..
هر چی داد میزدم کسی صدامو نمیشنید ..
خلاصه میگم رفقا تو این دهه خیلی چیزای بزرگی نصیبتون میشه!..
از دست ندیدن(:
درست فاطمیه پارسال بود ..
که هیئت رفته بودیم ..
حال و هوای خاصی داشت اون شب نمیدونم برای همه این حس بود یا فقط برای من ..
سرم که پایین بود یک اقایی رو دیدم که پشتت پر از پله های کوچیک و بزرگه که انگار از یه جای خیلی خوبی اومده بود ..
حس میکردم که میگه همراه من بیا!..
من هاج و واج موندم ..
رفتیم خونه ..
کل مسیر داشتم به اون اقا فکر میکردم که ایشون کی هستن؟!..
شب که به خواب فرو رفتم ناگهان ایشون اومدن ..
گفتن دستتو بده به من ..
ولی من همش دور میشدم ازشون ..
شب بعد دوستم داشت از شهید جهاد مغنیه که به ایشون ارادت خاصی داشت عکسشون رو نشون میداد ..
تو ان گالری عکس این اقا هم بود..
با تعجب گفتم! این اقا تو هم میشناسیش؟!
گفت اره ایشون شهید احمد مشلب هستن ..
چند دقیقه سکوت کردم .. گفتم اره خودشونه ..
از اونجا بود که باهاشون عهد بستم ..
گاهی اوقات ک کاری خطایی ازم سر میزد تو خوابم میومدن ..
یک شب جلوی چشمام شهیدشون کردن ..
هر چی داد میزدم کسی صدامو نمیشنید ..
خلاصه میگم رفقا تو این دهه خیلی چیزای بزرگی نصیبتون میشه!..
از دست ندیدن(:
۳.۷k
۲۹ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.