بااحترام وتشکرفراوان تقدیم به زهرا خانم(لیلیm) داس
#بااحترام وتشکرفراوان تقدیم به #زهرا خانم(لیلیm) داستان واقعی از زبان یک مادر
امروز داشتم با دخترم بازی میکردم .با هم خاله بازی کردیم .برام غذا پخت .من خوردم .روی زمین دراز کشیدیم زل زدیم به چشم های همدیگه
خوب همدیگه رو نگاه کردیم .نقاشی کشیدیم .دختر، مامان،خونه،خورشید و.....
دخترم رفت از یخچال ظرف شیر رو برداره .بطری از دستش افتاد شیر ریخت روی سرامیک های آشپزخونه .عصبانی شدم .شیر رو از روی سرامیک ها شستم و خشک کردم .دخترم اومد و گفت مامان نقاشی بکشیم .با عصبانیت گفتم مامان ،منم آدمم خسته شدم...
خیلی آروم گفت نه تو آدم نیستی مامانی....
یه لحظه بی حرکت ایستادم او با تمام کوچکی اش به یادم آورد چیزی رو که من در بین تمام گرفتاری ها و سر در گمی هام، در پیچ و خم زندگی فراموش کرده بودم .وقتی مادر شدم دیگه آدم نیستم
.مادرم .....مادر
باید همیشه حال و حوصله ی بازی کردن و نقاشی کشیدن ،بالا و پایین پریدن ،تاب بازی کردن ،پارک رفتن و....
.رو داشته باشم .
چون مادرم .....مادر94/9/18ساعت12:05
امروز داشتم با دخترم بازی میکردم .با هم خاله بازی کردیم .برام غذا پخت .من خوردم .روی زمین دراز کشیدیم زل زدیم به چشم های همدیگه
خوب همدیگه رو نگاه کردیم .نقاشی کشیدیم .دختر، مامان،خونه،خورشید و.....
دخترم رفت از یخچال ظرف شیر رو برداره .بطری از دستش افتاد شیر ریخت روی سرامیک های آشپزخونه .عصبانی شدم .شیر رو از روی سرامیک ها شستم و خشک کردم .دخترم اومد و گفت مامان نقاشی بکشیم .با عصبانیت گفتم مامان ،منم آدمم خسته شدم...
خیلی آروم گفت نه تو آدم نیستی مامانی....
یه لحظه بی حرکت ایستادم او با تمام کوچکی اش به یادم آورد چیزی رو که من در بین تمام گرفتاری ها و سر در گمی هام، در پیچ و خم زندگی فراموش کرده بودم .وقتی مادر شدم دیگه آدم نیستم
.مادرم .....مادر
باید همیشه حال و حوصله ی بازی کردن و نقاشی کشیدن ،بالا و پایین پریدن ،تاب بازی کردن ،پارک رفتن و....
.رو داشته باشم .
چون مادرم .....مادر94/9/18ساعت12:05
۳.۵k
۱۸ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.