Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_282
سرمو بین دستام گرفتمو نالیدم
+گمشو از اینجا دیگه نمیخوام ریختتو ببینم برو گمشو
اینبار مادر جون سمتم اومد
_اروم باش دخترم.. هییش
سرمو بلند کردمو دوباره رو به بابا گفتم
+مگه با تو نیستم؟
سری تکون دادو سریع پله هارو پایین رفت
دوباره سرمو توی دستام گرفتم و شروع کردم به گریه کردن....
«ویو جونگکوک»
توی تمام اون اتفاقات فقط گوشه ای ایستاده بودم و داشتم به مکالمه لیلی و باباش گوش میدادم
کمی به خودم، اومدم سمت لیلی رفتم.
روی زمین نشسته بود و سرش توی دستاش بود.
+خوبی؟
سرشو تکون داد.
_سردرد دارم
رو با مامان گفتم
+مامانخانوم اگه میشه کمکش کنه بره توی اتاقش منم برم براش یه آب قندی بیارم
مامان سری تکون داد و لیلی رو از روی زمین بلند کرد
اینبار رو به نامجون گفتم
+برو دنبال اقای کیم .. حواسش سرجاش نبود یه بلایی سر خودش میاره.
باشه ای گفت و از خونه خارج شد
سمت آشپزخونه رفتم و شروع کردم به آب قند درست کردن.
توی تمام این مدت به این فکر میکردم که چقدر بی مسئولیتم؟
چقدر بی مسئولیتم که د.رد زنمو نمیفهمیدم
نمفهمیدم
نفهمیدم چطور داره ارزو هاشو لگد میزنه
لعـ.نت به من که نمیدونستم احساسات یه دختر چقدر میتونه عمیق باشه!!
اون پیش من خوشبخت نبود
ولی چرا من این حسو بهش نداشتم؟ چرا غیرتم روش اینقدر بود؟ چرا نگرانیش نگرانم میکرد در..دش در.دم بود؟ حتی فکر کردن به اینکه بره عصبیم میکرد.
چرا با هرکاریش قلبم به لرزه میوفتاد؟
دیگه نه! توی تموم این مدت مغرور بودم و تنها حس خودمو در نظر داشتم
اما دیگه نه
باید یجوری این مشکلو حل میکردم
با آب قند وارد اتاق شدم.
لیلی روی تخت بود، چشماش بسته بود.
مادرمم داشت نوازش وار دستشو لمـ.س میکرد
آب قند رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم
مادر، سمتم اومدو پیشونیم بو..سید
_حواست بهش باشه..
+چشم مامان خانوم نگران نباشید شما برین استراحت کنید
240 لایک
#season_Third
#part_282
سرمو بین دستام گرفتمو نالیدم
+گمشو از اینجا دیگه نمیخوام ریختتو ببینم برو گمشو
اینبار مادر جون سمتم اومد
_اروم باش دخترم.. هییش
سرمو بلند کردمو دوباره رو به بابا گفتم
+مگه با تو نیستم؟
سری تکون دادو سریع پله هارو پایین رفت
دوباره سرمو توی دستام گرفتم و شروع کردم به گریه کردن....
«ویو جونگکوک»
توی تمام اون اتفاقات فقط گوشه ای ایستاده بودم و داشتم به مکالمه لیلی و باباش گوش میدادم
کمی به خودم، اومدم سمت لیلی رفتم.
روی زمین نشسته بود و سرش توی دستاش بود.
+خوبی؟
سرشو تکون داد.
_سردرد دارم
رو با مامان گفتم
+مامانخانوم اگه میشه کمکش کنه بره توی اتاقش منم برم براش یه آب قندی بیارم
مامان سری تکون داد و لیلی رو از روی زمین بلند کرد
اینبار رو به نامجون گفتم
+برو دنبال اقای کیم .. حواسش سرجاش نبود یه بلایی سر خودش میاره.
باشه ای گفت و از خونه خارج شد
سمت آشپزخونه رفتم و شروع کردم به آب قند درست کردن.
توی تمام این مدت به این فکر میکردم که چقدر بی مسئولیتم؟
چقدر بی مسئولیتم که د.رد زنمو نمیفهمیدم
نمفهمیدم
نفهمیدم چطور داره ارزو هاشو لگد میزنه
لعـ.نت به من که نمیدونستم احساسات یه دختر چقدر میتونه عمیق باشه!!
اون پیش من خوشبخت نبود
ولی چرا من این حسو بهش نداشتم؟ چرا غیرتم روش اینقدر بود؟ چرا نگرانیش نگرانم میکرد در..دش در.دم بود؟ حتی فکر کردن به اینکه بره عصبیم میکرد.
چرا با هرکاریش قلبم به لرزه میوفتاد؟
دیگه نه! توی تموم این مدت مغرور بودم و تنها حس خودمو در نظر داشتم
اما دیگه نه
باید یجوری این مشکلو حل میکردم
با آب قند وارد اتاق شدم.
لیلی روی تخت بود، چشماش بسته بود.
مادرمم داشت نوازش وار دستشو لمـ.س میکرد
آب قند رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم
مادر، سمتم اومدو پیشونیم بو..سید
_حواست بهش باشه..
+چشم مامان خانوم نگران نباشید شما برین استراحت کنید
240 لایک
- ۳.۹k
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط