فیک سالگرد ازدواجمون
pãrt : 7
هان : همین که نگران شدی کافیه
ا.ت : ایش ایش
(ویو راوی)
رسیدن به رستوران و نشستن و سفارش دادن تو این مدت هان یه پسره رو دید که به ا.ت چشمک زد (خب خدا بیامرزدش) هان میخاست پاشه بره سمت پسره که ا.ت دستشو گرفت و گفت
ا.ت : عشقم ولش کن مهم نیس
هان : یه دقه وایسا ببینم گوه میخوره بهت چشمک میزنه
ا.ت : باشه غلط کرد ولش کن
هان : یه دقه ولم کن
ا.ت : ترو خدا دعوا راه ننداز
هان : گفتم دستمو ول کن چیزی نیست نترس
ا.ت : با استرس دست هانو ول میکنه
هان به پسره : هوی پسر مشکلی داری؟
پسره : تو دکتری ؟
هان : راه درمانتو بلدم مریض واسه چی به زن من چشمک میزمی؟
پسره : درمانم کن ببینم من به هرکی دلم بخاد چشمک میزنم
هان : پاشو درمانت کنم و یقه پسره رو میگیره و میبندتش به کتک و
(مدتی بعد)
پسره : غلط کردم ولم کن ترو خدا من دیگه غلط بکنم به کسی چشمک بزنم
هان : خوشحالم که راه درمان داشتی بار دیگه نمیزارم زنده بمونی
(ویو راوی)
هان بعد از این حرفش رفت پیش ا.ت نشست و غذا آوردن و خوردن و رفتن خونه و از شدت خستگی جفتشون پخش زمین شدن
ا.ت : خیلی خسته شدم نمیدونم چرا
هان : تازه من دعوا هم کردم
ا.ت : خب بریم یکم دراز بکشیم تا خستگیمون در شه
(ویو راوی)
لباسای تو خونه پوشیدن و جفتشون رفتن به چرت نیم ساعتی زدن و بیدار شدن
هان : خب چیکار کنیم حوصلمون سر نره؟
ا.ت : یه فیلم ترسناک بزار منم میرم پفیلا بیارم
هان : باش
هان : همین که نگران شدی کافیه
ا.ت : ایش ایش
(ویو راوی)
رسیدن به رستوران و نشستن و سفارش دادن تو این مدت هان یه پسره رو دید که به ا.ت چشمک زد (خب خدا بیامرزدش) هان میخاست پاشه بره سمت پسره که ا.ت دستشو گرفت و گفت
ا.ت : عشقم ولش کن مهم نیس
هان : یه دقه وایسا ببینم گوه میخوره بهت چشمک میزنه
ا.ت : باشه غلط کرد ولش کن
هان : یه دقه ولم کن
ا.ت : ترو خدا دعوا راه ننداز
هان : گفتم دستمو ول کن چیزی نیست نترس
ا.ت : با استرس دست هانو ول میکنه
هان به پسره : هوی پسر مشکلی داری؟
پسره : تو دکتری ؟
هان : راه درمانتو بلدم مریض واسه چی به زن من چشمک میزمی؟
پسره : درمانم کن ببینم من به هرکی دلم بخاد چشمک میزنم
هان : پاشو درمانت کنم و یقه پسره رو میگیره و میبندتش به کتک و
(مدتی بعد)
پسره : غلط کردم ولم کن ترو خدا من دیگه غلط بکنم به کسی چشمک بزنم
هان : خوشحالم که راه درمان داشتی بار دیگه نمیزارم زنده بمونی
(ویو راوی)
هان بعد از این حرفش رفت پیش ا.ت نشست و غذا آوردن و خوردن و رفتن خونه و از شدت خستگی جفتشون پخش زمین شدن
ا.ت : خیلی خسته شدم نمیدونم چرا
هان : تازه من دعوا هم کردم
ا.ت : خب بریم یکم دراز بکشیم تا خستگیمون در شه
(ویو راوی)
لباسای تو خونه پوشیدن و جفتشون رفتن به چرت نیم ساعتی زدن و بیدار شدن
هان : خب چیکار کنیم حوصلمون سر نره؟
ا.ت : یه فیلم ترسناک بزار منم میرم پفیلا بیارم
هان : باش
۳.۷k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.