اسممو صدا کن:پارت4
می ریا:رسیدم خونه و به مادر پدرم سلام کردم و رفتم تو اتاقم خوابیدم و صبح از خواب پا شدم و رفتم لباس مدرسمو پوشیدم امروز روز آخر این مدرسه پلیده و از فردا با سانگ میرم یه مدرسه بهتره ولی اصلا دلم نمیخواست با قیافه اونا روبه رو شم رفتم مدرسه داشتم میرفتم سمت کلاس که دیدم یکی مچ دستمو گرفت بردم یه گوشه مدرسه دیدم جیمین بود
جیمین:ساکت باش هیچی نگو
می ریا:ولم کن مرتیکه روانی هولش دادم و رفتم یادم اومد که به پدرم اسمشون رو نگفتم فقط گفتم چجور آدمایین ولش کن رفتم خونه بهش میگم مدرسه تمام شد ولی از اول تا آخر مدرسه تهیونگ و جیمین بهم نگاه میکردن رفتم خونه و به پدر و مادرم سلام کردم
مامان می ریا:دخترم امشب مهمان داریم برو لباساتو عوض کن
می ریا:باشه مامان اما قبلش باید به بابا ی چیزی بگم
مامان می ریا:بابات الان سر کار میتونی امشب قبل از اینکه مهمانا رفتن بهش بگی
می ریا:باشه رفتم حمام کردم و لباسام رو عوض کردم(عکسشو میزارم) و یه آرایش ملیح کردم رفتم پایین دیدم بابام اومده بود اومدم به بابام بگم که یادم رفت بهش بگم اسمشون رو که صدای زنگ در اومد و بابام در رو باز کرد دیدم یه خانم و آقا همسن مامان بابام و جیمین!!!!😳هستن خانم و آقا بهمون سلام کردن منم سلام کردم من نشستم رو مبل و جیمین هم داشت بهم نگاه میکرد که
پدر می ریا:بچه ها شما بلند شین برین تو اتاق ما حرف های بین خودمون بزرگ ترهاست
می ریا:من میرم تو اتاقم... پدرم نذاشت حرفم تمام شه که گفت
پدر می ریا:جیمین هم با خودت ببر باهم حرف بزنید
می ریا:من بدن هیچ حرفی رفتم تو اتاق که جیمین هم اومد تو اتاق
جیمین:اوووو چه اتاق قشنگی(عکس اتاقشو میزارم) دیدم تخت بزرگ هم داره
می ریا:مچ دستمو گرفت و پرتم کرد رو تختم...
ادامه دارد
لایک کنید تا پارت بعد رو بزار😘💜
#پست_جدید #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #خاص #زیبا
جیمین:ساکت باش هیچی نگو
می ریا:ولم کن مرتیکه روانی هولش دادم و رفتم یادم اومد که به پدرم اسمشون رو نگفتم فقط گفتم چجور آدمایین ولش کن رفتم خونه بهش میگم مدرسه تمام شد ولی از اول تا آخر مدرسه تهیونگ و جیمین بهم نگاه میکردن رفتم خونه و به پدر و مادرم سلام کردم
مامان می ریا:دخترم امشب مهمان داریم برو لباساتو عوض کن
می ریا:باشه مامان اما قبلش باید به بابا ی چیزی بگم
مامان می ریا:بابات الان سر کار میتونی امشب قبل از اینکه مهمانا رفتن بهش بگی
می ریا:باشه رفتم حمام کردم و لباسام رو عوض کردم(عکسشو میزارم) و یه آرایش ملیح کردم رفتم پایین دیدم بابام اومده بود اومدم به بابام بگم که یادم رفت بهش بگم اسمشون رو که صدای زنگ در اومد و بابام در رو باز کرد دیدم یه خانم و آقا همسن مامان بابام و جیمین!!!!😳هستن خانم و آقا بهمون سلام کردن منم سلام کردم من نشستم رو مبل و جیمین هم داشت بهم نگاه میکرد که
پدر می ریا:بچه ها شما بلند شین برین تو اتاق ما حرف های بین خودمون بزرگ ترهاست
می ریا:من میرم تو اتاقم... پدرم نذاشت حرفم تمام شه که گفت
پدر می ریا:جیمین هم با خودت ببر باهم حرف بزنید
می ریا:من بدن هیچ حرفی رفتم تو اتاق که جیمین هم اومد تو اتاق
جیمین:اوووو چه اتاق قشنگی(عکس اتاقشو میزارم) دیدم تخت بزرگ هم داره
می ریا:مچ دستمو گرفت و پرتم کرد رو تختم...
ادامه دارد
لایک کنید تا پارت بعد رو بزار😘💜
#پست_جدید #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #خاص #زیبا
۵۳.۳k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.