عشق بچگی
عشق بچگی
پارت سوم
____من کی هستم؟ دارم چیکار میکنم؟ چرا زندگیمو نمیکنم؟ چرا فراموشش نمیکنم؟؟
این ها سوالاتیه که من سال هاست دارم از خودم میپرسم!
چرا گذشتم اینقدر تاریکه و سیاه، چرا خاطره ی خدبی ندارم!؟ همشون خاطراتی هستن که ازشون بدم میاد
شاید یاد اور اینن کهـ............ (نباید تو زندگی عقب بکشم:)
فردای ان روز وقتی کیانا از خواب بیدار شد دید خونه پر از جعبه های خالیست
از مادرش پرسید، و مادرش در جواب فقط به اون گفت قراره از اینجا برویم
کیانا ناراحت به اتاقش برگشت روی تختش نشست و عروسکش را بغل کرد و اروم اردم اشک ریخت
فکر اینکه قراره این خانه بروند ناراحتش میکرد از همه بدتر دیگر قرار نبود دوستش را ببیند ولی پیش خددش گفت شاید دوباره غروبا بیایم این پارک
ولی مادرش با جمله ی اینکه قرار نیست دیگر به اینجا بیایند تمام امیدش را کور کرد
کیانا کوچولو ناراحت رفت و نقاشی کشید تا به عنوان یادگاری به دوستش بدهد، غروب با اصرار کیانا پارک رفتند. وقتی رفتند کیانا سریع به پیش دوستش رفت
و به دوستش گفت: سلام، ما قراره از اینجا بریم اینم یادگاری.
دوستش بغض کرد و گفت: چرا میخای بری مگه اینجا بده
کیانا گفت من نمیدونم ولی قراره بریم
دوستش باشه پس بیا برای بار اخر بازی کنیم
و رفتن تا برای اخرین بار بازی کنن؛؛
کیانا من دیگه باید برم:) دوستش: باشه خداحافظ.
کیانا: خیلی...............
ادامه دارد، پارت چهار رو فردا میزارم انگشتام درد میکنههههههه
پارت سوم
____من کی هستم؟ دارم چیکار میکنم؟ چرا زندگیمو نمیکنم؟ چرا فراموشش نمیکنم؟؟
این ها سوالاتیه که من سال هاست دارم از خودم میپرسم!
چرا گذشتم اینقدر تاریکه و سیاه، چرا خاطره ی خدبی ندارم!؟ همشون خاطراتی هستن که ازشون بدم میاد
شاید یاد اور اینن کهـ............ (نباید تو زندگی عقب بکشم:)
فردای ان روز وقتی کیانا از خواب بیدار شد دید خونه پر از جعبه های خالیست
از مادرش پرسید، و مادرش در جواب فقط به اون گفت قراره از اینجا برویم
کیانا ناراحت به اتاقش برگشت روی تختش نشست و عروسکش را بغل کرد و اروم اردم اشک ریخت
فکر اینکه قراره این خانه بروند ناراحتش میکرد از همه بدتر دیگر قرار نبود دوستش را ببیند ولی پیش خددش گفت شاید دوباره غروبا بیایم این پارک
ولی مادرش با جمله ی اینکه قرار نیست دیگر به اینجا بیایند تمام امیدش را کور کرد
کیانا کوچولو ناراحت رفت و نقاشی کشید تا به عنوان یادگاری به دوستش بدهد، غروب با اصرار کیانا پارک رفتند. وقتی رفتند کیانا سریع به پیش دوستش رفت
و به دوستش گفت: سلام، ما قراره از اینجا بریم اینم یادگاری.
دوستش بغض کرد و گفت: چرا میخای بری مگه اینجا بده
کیانا گفت من نمیدونم ولی قراره بریم
دوستش باشه پس بیا برای بار اخر بازی کنیم
و رفتن تا برای اخرین بار بازی کنن؛؛
کیانا من دیگه باید برم:) دوستش: باشه خداحافظ.
کیانا: خیلی...............
ادامه دارد، پارت چهار رو فردا میزارم انگشتام درد میکنههههههه
۷.۲k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.