عشق بچگی
عشق بچگی
پارت اول.
____من کی هستم؟ دارم چیکار میکنم؟ چرا زندگیمو نمیکنم؟ چرا فراموشش نمیکنم؟؟
این ها سوالاتیه که من سال هاست دارم از خودم میپرسم!
چرا گذشتم اینقدر تاریکه و سیاه، چرا خاطره ی خدبی ندارم!؟ همشون خاطراتی هستن که ازشون بدم میاد
شاید یاد اور اینن کهـ............ (نباید تو زندگی عقب بکشم:)
زمان: ۱۳۸۸/۱۲/۸. مکان: کرج. روز سه شنبه ساعت 7غروب
بعد از ساعت ها که دکترا داخل اتاق عمل بودن بلاخره صدای گریه ی نوزاد بلند شد همه خدارو شکر میکردن، پدر بچه اشک شوق میریخت، ولی این اشک ها با فهمیدن جنسیت بچه از بین رفت.
پدر نوزاد:(با داد) منظورتون چیهههه مگه قرار نبود پسر باشههههه هاااا با شمامممممم
و مادر بچه داشت گریه میکرد اون نوزاد اولین بچش بود و اخرین بچش اون زن دیگر نمیتوانست بچه دار شود
و الان این نوزاد کوچولو یک نوزاد دختر بود
دختر کوچولو چشماشو باز کرد صدای گریش بلند نشد
همه نگران بودند که ناگهان با صدای داد بلند پدر عصبانیش گریه اش شروع شد. مادرش بغلش کرد اما نوزاد ارام نشد بهش شیر دادند باز هم ارام نشد
پدر نوزاد با عصبانیت وارد اتاق شد و نوزاد را از اغوش مادرش گرفت، نوزاد ساکت شد انگار بغل پدرش را میخاست همه در شک بودند که نوزاد چگونه ارام گرفته
چند لحظه بعد مادر نوزاد را گرفت و بهش شیر داد نوزاد هم ارام ارام شروع به خوردن کرد. پدر بچه ارام بود دیگر داد و بیدار نمیکرد دیگر عصبانی نبود
ولی چیزی در وجودش ازارش میداد، اینکه قرار نیست این بچه هیچوقت خوشحال باشه. و بعد از اتاق رفت بیرون...... و نوزاد کوچولو ارام ارام خابش برد
مادر نوزاد: اسمش را میزارم کیانا. به دنیا خوش اومدی دخترم.
ادامه دارد...........
امیدوارم خوشتون بیاد تا شب پارت بعدیشم میزارم ولی خواهشا لایک کنید و کامنت بزارید و اگه دوست داشتید پخش کنید پیجمو♥♥
پارت اول.
____من کی هستم؟ دارم چیکار میکنم؟ چرا زندگیمو نمیکنم؟ چرا فراموشش نمیکنم؟؟
این ها سوالاتیه که من سال هاست دارم از خودم میپرسم!
چرا گذشتم اینقدر تاریکه و سیاه، چرا خاطره ی خدبی ندارم!؟ همشون خاطراتی هستن که ازشون بدم میاد
شاید یاد اور اینن کهـ............ (نباید تو زندگی عقب بکشم:)
زمان: ۱۳۸۸/۱۲/۸. مکان: کرج. روز سه شنبه ساعت 7غروب
بعد از ساعت ها که دکترا داخل اتاق عمل بودن بلاخره صدای گریه ی نوزاد بلند شد همه خدارو شکر میکردن، پدر بچه اشک شوق میریخت، ولی این اشک ها با فهمیدن جنسیت بچه از بین رفت.
پدر نوزاد:(با داد) منظورتون چیهههه مگه قرار نبود پسر باشههههه هاااا با شمامممممم
و مادر بچه داشت گریه میکرد اون نوزاد اولین بچش بود و اخرین بچش اون زن دیگر نمیتوانست بچه دار شود
و الان این نوزاد کوچولو یک نوزاد دختر بود
دختر کوچولو چشماشو باز کرد صدای گریش بلند نشد
همه نگران بودند که ناگهان با صدای داد بلند پدر عصبانیش گریه اش شروع شد. مادرش بغلش کرد اما نوزاد ارام نشد بهش شیر دادند باز هم ارام نشد
پدر نوزاد با عصبانیت وارد اتاق شد و نوزاد را از اغوش مادرش گرفت، نوزاد ساکت شد انگار بغل پدرش را میخاست همه در شک بودند که نوزاد چگونه ارام گرفته
چند لحظه بعد مادر نوزاد را گرفت و بهش شیر داد نوزاد هم ارام ارام شروع به خوردن کرد. پدر بچه ارام بود دیگر داد و بیدار نمیکرد دیگر عصبانی نبود
ولی چیزی در وجودش ازارش میداد، اینکه قرار نیست این بچه هیچوقت خوشحال باشه. و بعد از اتاق رفت بیرون...... و نوزاد کوچولو ارام ارام خابش برد
مادر نوزاد: اسمش را میزارم کیانا. به دنیا خوش اومدی دخترم.
ادامه دارد...........
امیدوارم خوشتون بیاد تا شب پارت بعدیشم میزارم ولی خواهشا لایک کنید و کامنت بزارید و اگه دوست داشتید پخش کنید پیجمو♥♥
۱۱.۷k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.