عشق بچگی
عشق بچگی
پارت دوم
____من کی هستم؟ دارم چیکار میکنم؟ چرا زندگیمو نمیکنم؟ چرا فراموشش نمیکنم؟؟
این ها سوالاتیه که من سال هاست دارم از خودم میپرسم!
چرا گذشتم اینقدر تاریکه و سیاه، چرا خاطره ی خدبی ندارم!؟ همشون خاطراتی هستن که ازشون بدم میاد
شاید یاد اور اینن کهـ............ (نباید تو زندگی عقب بکشم:)
چند روزی گذشت و بلاخره مادر کیانا از بیمارستان مرخص شد. پدرش هنوز هم ناراحت بود که چرا دختر دار شده~
کیانا بچه ی ارومی بود زیاد گریه نمیکرد شبا خوب میخابیدو راحت
سر غذا خوردن اذیت نمیکرد
ولی هنوز پدرش حسی به اون کوچولو نداش8ت. چند سال گذشت و در طی اون سالها کیانا عشقی از طرف پدرش دریافت نکرد؛
و بلاخره کیانا کوچولو 6 ساله شد و به پیش دبستانی رفت
روز اول مادرش خوب حاضرش کرد و دستای کوچولویش را گرفت و راه افتاد در راه نکاتی را به کیانا میگفت...
مادر کیانا: دخترم با ادب باش، با بچه ها دعوا نکن، خوب حرفای معلمت رو گوش کن،(نزدیک پسرا نشو) به هیچ وجه نزدیک پسری نمیشی
و بلاخره به در پیش دبستانی رسیدن و کیانا با یه خداحافظی به داخل رفت. 5ساعت رو کزانا کوچولو خیلی بازی کرد و دوستای زیادی پیدا کرد ولی خب با پسرا هم بازی کرد و حرف زد
پیش خودش گفت به مامانم نمیگم چیزی نمیشه که اونم نمیفهمه
موقع تعطیلی دم در دبستان وایساد.... نیم ساعت...... یک ساعت...... یک ساعت و نیم.......
کیانا کوچولو دیگه داشت از اینکه هیچکس تا الان نیومده دنبالش گریش میگرفت ولی خودش را با سنگای دم دبستان سرگرم کرد
معلوم نبود چقدر گذشت ولی وقتی مادرمو دیدم هوا یکم تاریک شده بود
با هم به سمت خونه رفتیمو و کیانا هم اتافاقای اون روز رو میگفت ولی معلوم بود مادرش هواسش جای دیگری است و گوش نمیده
به در خدنه رسیدن در و باز کردن و رفتن داخل
پدرش نبود، از مادرش پرسید ولی جواب نداد
کیانا هم گفت شاید رفته جایی برمیگرده
یه هفته ای شده بود که پدرش را در خانه ندیده بود او به خانه نیومده بود
کیانا هم در طی اون هفته به پیش دبستانی میرفت
مادرش در طی اون مدت کیانا را پارک میبرد تا هواسش به جای خالی پدرش نباشد.
کیانا در ان پارک با پسری دوست شد خیلی با هم صمیمی بودن
مراقب کیانا بود♡هواسش به کیانا بود♡
بلاخره بعد یک ماه پدرش به خانه برگشت اما حرفی با کیانا نزد هیچ حرفی راجب اینکا کجا بوده.........
کیانا هم چیزی نپرسید، گذشت گذشت تا یک سال گذشت
و کیانا 7ساله شد، دختر کوچولو ی بیچاره صبح از خواب پاشدو خوشحال از اینکه امروز تولدش است ولی خب خبری از حس خوب نبود
نه مادرش حرفی زد و نه پدرش، مثل هر روز با مادرش به پارک رفت، پیش دوستش رفت دوستش که دید او ناراحت است بغلش کرد و سعی در اروم شدنش کرد اما او بچه بود نمیدانست باید چه بگوید......:(
پارت دوم
____من کی هستم؟ دارم چیکار میکنم؟ چرا زندگیمو نمیکنم؟ چرا فراموشش نمیکنم؟؟
این ها سوالاتیه که من سال هاست دارم از خودم میپرسم!
چرا گذشتم اینقدر تاریکه و سیاه، چرا خاطره ی خدبی ندارم!؟ همشون خاطراتی هستن که ازشون بدم میاد
شاید یاد اور اینن کهـ............ (نباید تو زندگی عقب بکشم:)
چند روزی گذشت و بلاخره مادر کیانا از بیمارستان مرخص شد. پدرش هنوز هم ناراحت بود که چرا دختر دار شده~
کیانا بچه ی ارومی بود زیاد گریه نمیکرد شبا خوب میخابیدو راحت
سر غذا خوردن اذیت نمیکرد
ولی هنوز پدرش حسی به اون کوچولو نداش8ت. چند سال گذشت و در طی اون سالها کیانا عشقی از طرف پدرش دریافت نکرد؛
و بلاخره کیانا کوچولو 6 ساله شد و به پیش دبستانی رفت
روز اول مادرش خوب حاضرش کرد و دستای کوچولویش را گرفت و راه افتاد در راه نکاتی را به کیانا میگفت...
مادر کیانا: دخترم با ادب باش، با بچه ها دعوا نکن، خوب حرفای معلمت رو گوش کن،(نزدیک پسرا نشو) به هیچ وجه نزدیک پسری نمیشی
و بلاخره به در پیش دبستانی رسیدن و کیانا با یه خداحافظی به داخل رفت. 5ساعت رو کزانا کوچولو خیلی بازی کرد و دوستای زیادی پیدا کرد ولی خب با پسرا هم بازی کرد و حرف زد
پیش خودش گفت به مامانم نمیگم چیزی نمیشه که اونم نمیفهمه
موقع تعطیلی دم در دبستان وایساد.... نیم ساعت...... یک ساعت...... یک ساعت و نیم.......
کیانا کوچولو دیگه داشت از اینکه هیچکس تا الان نیومده دنبالش گریش میگرفت ولی خودش را با سنگای دم دبستان سرگرم کرد
معلوم نبود چقدر گذشت ولی وقتی مادرمو دیدم هوا یکم تاریک شده بود
با هم به سمت خونه رفتیمو و کیانا هم اتافاقای اون روز رو میگفت ولی معلوم بود مادرش هواسش جای دیگری است و گوش نمیده
به در خدنه رسیدن در و باز کردن و رفتن داخل
پدرش نبود، از مادرش پرسید ولی جواب نداد
کیانا هم گفت شاید رفته جایی برمیگرده
یه هفته ای شده بود که پدرش را در خانه ندیده بود او به خانه نیومده بود
کیانا هم در طی اون هفته به پیش دبستانی میرفت
مادرش در طی اون مدت کیانا را پارک میبرد تا هواسش به جای خالی پدرش نباشد.
کیانا در ان پارک با پسری دوست شد خیلی با هم صمیمی بودن
مراقب کیانا بود♡هواسش به کیانا بود♡
بلاخره بعد یک ماه پدرش به خانه برگشت اما حرفی با کیانا نزد هیچ حرفی راجب اینکا کجا بوده.........
کیانا هم چیزی نپرسید، گذشت گذشت تا یک سال گذشت
و کیانا 7ساله شد، دختر کوچولو ی بیچاره صبح از خواب پاشدو خوشحال از اینکه امروز تولدش است ولی خب خبری از حس خوب نبود
نه مادرش حرفی زد و نه پدرش، مثل هر روز با مادرش به پارک رفت، پیش دوستش رفت دوستش که دید او ناراحت است بغلش کرد و سعی در اروم شدنش کرد اما او بچه بود نمیدانست باید چه بگوید......:(
۷.۳k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.