ترانه وفت:
ترانه وفت:
– راست میگه اما به اجبار ما اعمال شاقه در این اسارد روتحمل می رد.
هانیه خندید وتمنا با بی خیالی وفت:
– شما دیگه حرص نخورمامان جون! به سلامتی تموم شد و رفت وهمه امون راحت شدیم.
– چی تموم شد ؟ تو تازه سال آخروتموم کردی!
تمنا نیم نگاهی به چهره اخم آلودمادرانداخت ووفت:
– تا اینجا هم به اجبارشررما پیش اومدم والا حوصررله پیش دانشررگاهی رو هم نداشتم.
تارا وفت:
– الان این حرفو میزنی! چند وقت بگذره وحوصررله اد ازبی اری سررربره، خودد برای رسیدن به دانشگاه باسر می دوی. تمنا با اطمینان وفت:
عمرا!… – من بیجا می نم! باسرداخل وورمیرم اما سراغ ادامه تحصیل
ترانه وفت:
– پس میشه بفرمایید برنامه اتون برای آینده چیه تاماهم بی خبر نباشیم ؟ !
تمناشانه بالاانداخت:
… – هنوز خودمم نمی دونم
هانیه با لبخند موذماری وفت:
حتما تصررمیم داری تورسررفید بدبختی بندازی سرررد … -اما من می دونم وخلاصه یه بنده خدا رو به خا سیاه بنشونی.
– چیه ؟ میترسی من برم وتو روی دست مامانت بال بال بزنی نه خیر! دلم برای یه بنده خدا که ازهمه جا بی خبره سوخته!
تمنا ناخوداواه به مادرو تارا نگاه کرد وبادیدن لبخند محو روی لب آنها خصوصا مادرش ، چشم غره ای به هانیه رفت و وفت:
– تو واسه خودد لقمه بگیر البته به ظرفیت ولود نگاه کن تا یه موقع درشت نباشه وخفه اد کنه!
– روزی مادست خداست ومیرسونه .
– نوش جان! فقط بپا توصیه ام یادد نره.
– تو هم لقمه زیر بالشت وفراموش ن ن!
تمنا که دید هرچه چشررم غر ه وکنایه به کار میبرد ثمری ندارد به رگ بی خیالی زد .به پشتی مبل ت یه داد ولبخند زد:
– نمی دونم چی شد که بختا از زیر سرم فرار کرد ؟
– ازبس این زبون سرخت تنده! چه کنم که همه دکترا از سبز کردنش ناامید شدند.
تاراباخنده وفت:
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d9%85%d9%86%d8%a7%db%8c-%d9%88%d8%b5%d8%a7%d9%84-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
– راست میگه اما به اجبار ما اعمال شاقه در این اسارد روتحمل می رد.
هانیه خندید وتمنا با بی خیالی وفت:
– شما دیگه حرص نخورمامان جون! به سلامتی تموم شد و رفت وهمه امون راحت شدیم.
– چی تموم شد ؟ تو تازه سال آخروتموم کردی!
تمنا نیم نگاهی به چهره اخم آلودمادرانداخت ووفت:
– تا اینجا هم به اجبارشررما پیش اومدم والا حوصررله پیش دانشررگاهی رو هم نداشتم.
تارا وفت:
– الان این حرفو میزنی! چند وقت بگذره وحوصررله اد ازبی اری سررربره، خودد برای رسیدن به دانشگاه باسر می دوی. تمنا با اطمینان وفت:
عمرا!… – من بیجا می نم! باسرداخل وورمیرم اما سراغ ادامه تحصیل
ترانه وفت:
– پس میشه بفرمایید برنامه اتون برای آینده چیه تاماهم بی خبر نباشیم ؟ !
تمناشانه بالاانداخت:
… – هنوز خودمم نمی دونم
هانیه با لبخند موذماری وفت:
حتما تصررمیم داری تورسررفید بدبختی بندازی سرررد … -اما من می دونم وخلاصه یه بنده خدا رو به خا سیاه بنشونی.
– چیه ؟ میترسی من برم وتو روی دست مامانت بال بال بزنی نه خیر! دلم برای یه بنده خدا که ازهمه جا بی خبره سوخته!
تمنا ناخوداواه به مادرو تارا نگاه کرد وبادیدن لبخند محو روی لب آنها خصوصا مادرش ، چشم غره ای به هانیه رفت و وفت:
– تو واسه خودد لقمه بگیر البته به ظرفیت ولود نگاه کن تا یه موقع درشت نباشه وخفه اد کنه!
– روزی مادست خداست ومیرسونه .
– نوش جان! فقط بپا توصیه ام یادد نره.
– تو هم لقمه زیر بالشت وفراموش ن ن!
تمنا که دید هرچه چشررم غر ه وکنایه به کار میبرد ثمری ندارد به رگ بی خیالی زد .به پشتی مبل ت یه داد ولبخند زد:
– نمی دونم چی شد که بختا از زیر سرم فرار کرد ؟
– ازبس این زبون سرخت تنده! چه کنم که همه دکترا از سبز کردنش ناامید شدند.
تاراباخنده وفت:
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d9%85%d9%86%d8%a7%db%8c-%d9%88%d8%b5%d8%a7%d9%84-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۱.۶k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.