روی مبل نشسته بودم و مثل همیشه اورثینک کرده بودم. تو یه ا
روی مبل نشسته بودم و مثل همیشه اورثینک کرده بودم. تو یه اپارتمان کوچیک زندگی...نه زندگی نمیکردم، فقط زنده بودم!
چرا باید زندگیم اینجوری باشه. بعد مرگ مادرم، همه چیز به شدت تغییر کرد.
صدای در اومد، خواستم فرار کنم و به اتاقم برم ولی گیرم انداخت.
مست بود؛ شروع به کتک زدنم کرد. اخه اون قمارو باخته چرا من باید کتک بخورم؟
ما پول زیادی نداشتیم.پدرم قمار میکرد تا پول بدست بیاره ولی خب بیشتر اوقات گند میزد و یچیزی از دست میداد. نمیدونم واقعا دیگه داره سر چی قمار میکنه.
صدای در اومد.
~هرزه، گمشو یجا نبینمت
سریع به اشپز خونه رفتم و پشت اوپن نشستم و زانو هامو جمع کردم. بعد کمی بغضم ترکید. مگه گناه من چیه که باید اینقدر درد بکشم؟
صدای یه پسر میومد.
_تا کی میخوای پولم و ندی؟
~خواهش میکنم اقای کیم
_اسم منو به زبون کثیفت نیار
ویو ته
من پولشو لازم نداشتم اما باید بهم بده.
درحال فریاد کشیدن سر اون عوضی بودم که یه صدایی شنیدم. به علامت سکوت دستم رو برای بادیگاردا بالا بردم که سکوت خونه رو گرفت. صدای یه دختر بود؛ از اشپز خونه بود
~اونجا هیچی نیست فقط دخترم اونجاست
به طرف اشپزخونه رفتم که جانگ خواست دنبالم بیاد
~نه هیچی اونجا نیست
_خفه
_بگیریدش
گرفتنش و داد میزد میگفت نرو اونجا
پشت اوپن، دختر کوچولویی که داشت گریه میکرد پنهان شده بود. دلم براش سوخت.
موهاش نامرتب بود و بازوهای سفیدش کبود. به طرفش رفتم و زانو زدم.
_تو دختر جانگی؟
متوجه حضورم شد و سرش رو بالا اورد. خیلی زیبا بود و چشمای اشکیش خیلی مظلومش کرده بودن.
+م... منو از دست اون نجات بده
_مگه چیکارت کرده؟
دستاش رو رو صورتش گذاشتو گریش گرفت.
_خیلی خب گریه نکن بلند شو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نظراتون؟
چرا باید زندگیم اینجوری باشه. بعد مرگ مادرم، همه چیز به شدت تغییر کرد.
صدای در اومد، خواستم فرار کنم و به اتاقم برم ولی گیرم انداخت.
مست بود؛ شروع به کتک زدنم کرد. اخه اون قمارو باخته چرا من باید کتک بخورم؟
ما پول زیادی نداشتیم.پدرم قمار میکرد تا پول بدست بیاره ولی خب بیشتر اوقات گند میزد و یچیزی از دست میداد. نمیدونم واقعا دیگه داره سر چی قمار میکنه.
صدای در اومد.
~هرزه، گمشو یجا نبینمت
سریع به اشپز خونه رفتم و پشت اوپن نشستم و زانو هامو جمع کردم. بعد کمی بغضم ترکید. مگه گناه من چیه که باید اینقدر درد بکشم؟
صدای یه پسر میومد.
_تا کی میخوای پولم و ندی؟
~خواهش میکنم اقای کیم
_اسم منو به زبون کثیفت نیار
ویو ته
من پولشو لازم نداشتم اما باید بهم بده.
درحال فریاد کشیدن سر اون عوضی بودم که یه صدایی شنیدم. به علامت سکوت دستم رو برای بادیگاردا بالا بردم که سکوت خونه رو گرفت. صدای یه دختر بود؛ از اشپز خونه بود
~اونجا هیچی نیست فقط دخترم اونجاست
به طرف اشپزخونه رفتم که جانگ خواست دنبالم بیاد
~نه هیچی اونجا نیست
_خفه
_بگیریدش
گرفتنش و داد میزد میگفت نرو اونجا
پشت اوپن، دختر کوچولویی که داشت گریه میکرد پنهان شده بود. دلم براش سوخت.
موهاش نامرتب بود و بازوهای سفیدش کبود. به طرفش رفتم و زانو زدم.
_تو دختر جانگی؟
متوجه حضورم شد و سرش رو بالا اورد. خیلی زیبا بود و چشمای اشکیش خیلی مظلومش کرده بودن.
+م... منو از دست اون نجات بده
_مگه چیکارت کرده؟
دستاش رو رو صورتش گذاشتو گریش گرفت.
_خیلی خب گریه نکن بلند شو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نظراتون؟
۱.۷k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.