ته ویو
ته ویو
دستشو گرفتم و دنبال خودم بردمش.
_پشتم وایسا
_ولش کنید
_جانگ تو اصلا انسانیت تو وجودت هست؟
_این چه بلاییه سر این دختر اوردی؟
بلند شد و به طرف اون دختر رفت.
~حالا دیگه میری از من بد میگی هرزه؟
دستشو بالا اورد که بزنتش، دختره دستاش رو بالای سرش گرفت و ترسیده بود.
ات ویو
منتظر بودم کتکم بزنه ولی چشمام رو باز کردم و دیدم پسره دستش رو گرفته.
_رو این دختر ضعیف دست بلند میکنی؟
_ واقعا که یه حیوونی جانگ،همین الان از خونم گمشو بیرون
+خو... خونه ی شما؟
_اره خونه ی من
_بابات این خونه رو تو قمار به من باخت
•••وون هم بهم باخت
~اقای کیم لطفا یجوری براتون جورش میکنم
_خب، دخترتو بجاش بهم بده
~این هرزه؟ اینو میخوای چیکار؟
_جرئت داری دوباره بگو هرزه
~ببریدش فقط بدهیمو صاف کنید لطفا
~این هرزه رو میخوام چیکار، همش برای خودتون
_"زدن تو دهن جانگ"
_تو یه اشغالی جانگ
_بیاید بریم
بیرون خونه. رفتیم و سوار ماشینش شدیم.
به بیرون زل زدم. اینقد بی ارزشم که انقد راحت منو فروخت؟
ولش کن، حداقل ازش خلاص شدم. از کجا معلوم این بدتر نباشه؟
سولی ویو
بارون میبارید. اسمون هم دلش برای این دختر کوچولو سوخته بود.
حق یه دختر 22 ساله این نبود. حقش نبود افسرده باشه. حقش بود شاد باشه و زندگی خوبی داشته باشه.
کیم تهیونگ، پسر 25 ساله ای بود که خانوادش رو از دست داده بود ولی خب خیلی پولدار بود. ثروتش ارثی نبود و خودش بدستش اورده بود. خیلی خوش قلب بود ولی خب به همون اندازه سرد.
وقتی این دختر رو دید، یه حس نا اشنا داشت. اون چیه؟ خودشم نمیدونست...
دستشو گرفتم و دنبال خودم بردمش.
_پشتم وایسا
_ولش کنید
_جانگ تو اصلا انسانیت تو وجودت هست؟
_این چه بلاییه سر این دختر اوردی؟
بلند شد و به طرف اون دختر رفت.
~حالا دیگه میری از من بد میگی هرزه؟
دستشو بالا اورد که بزنتش، دختره دستاش رو بالای سرش گرفت و ترسیده بود.
ات ویو
منتظر بودم کتکم بزنه ولی چشمام رو باز کردم و دیدم پسره دستش رو گرفته.
_رو این دختر ضعیف دست بلند میکنی؟
_ واقعا که یه حیوونی جانگ،همین الان از خونم گمشو بیرون
+خو... خونه ی شما؟
_اره خونه ی من
_بابات این خونه رو تو قمار به من باخت
•••وون هم بهم باخت
~اقای کیم لطفا یجوری براتون جورش میکنم
_خب، دخترتو بجاش بهم بده
~این هرزه؟ اینو میخوای چیکار؟
_جرئت داری دوباره بگو هرزه
~ببریدش فقط بدهیمو صاف کنید لطفا
~این هرزه رو میخوام چیکار، همش برای خودتون
_"زدن تو دهن جانگ"
_تو یه اشغالی جانگ
_بیاید بریم
بیرون خونه. رفتیم و سوار ماشینش شدیم.
به بیرون زل زدم. اینقد بی ارزشم که انقد راحت منو فروخت؟
ولش کن، حداقل ازش خلاص شدم. از کجا معلوم این بدتر نباشه؟
سولی ویو
بارون میبارید. اسمون هم دلش برای این دختر کوچولو سوخته بود.
حق یه دختر 22 ساله این نبود. حقش نبود افسرده باشه. حقش بود شاد باشه و زندگی خوبی داشته باشه.
کیم تهیونگ، پسر 25 ساله ای بود که خانوادش رو از دست داده بود ولی خب خیلی پولدار بود. ثروتش ارثی نبود و خودش بدستش اورده بود. خیلی خوش قلب بود ولی خب به همون اندازه سرد.
وقتی این دختر رو دید، یه حس نا اشنا داشت. اون چیه؟ خودشم نمیدونست...
۱.۷k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.