رمانجونگکوکمافیا

#رمان_جونگکوک_مافیا

part9



ا. ت: ج...... جو...... جونگ کوک اینجا چیکار میکنی؟
جونگکوک: اگه فک کردی زرنگی کور خوندی
بیا بشین تو ماشین سریع
رفتم نشستم تو ماشین باهام اصلا حرف نمیزد استرس داشتم ک بفهمه سلنا کمکم کرده
جونگکوک: خب امیدوارم واسه اخرین بار بابات و سلنارو دیده باشی چون دیگه زنده نیستن
ا. ت: خاهش میکنم بهشون کاری نداشته باش هرکاری بخوای میکنم
جونگکوک: باشه
دیدم رسیدیم خونه جونگکوک در ماشینو باز کرد و دستمو محکم کشید ب منو برد تو عمارت
همونطور ک دستمو میکشید منو برد تو ی اتاق ک خیلی تاریک بود حتی دیگه هس نمیکردم ک جونگکوک وجود دارع تو اتاق
ا. ت: جونگکوک کجایی؟
یهو دیدم ک نفس داغش ب گردنم خورد
ا. ت: جونگکوک داری چیکار میکنی( با استرس)
جونگکوک: مگه نمیخوای پدرت و سلنا زنده بمونن
ا . ت: چرا میخوام
جونگکوک: پس بزار کارمو بکنم
و یهو منو پرت کرد رو تخت....

[ دیگع. از ذهن منحرف خودتون کمک بگیرین]
شرط ۵لایک
دیدگاه ها (۰)

#رمان_جونگکوک_مافیاpart 10صبح با کمر درد و دل درد شدیدی بلند...

۹۰تایی شدنمون مبارک ممنون که هستین عشقا🥺🥺🤩🤩

#رمان_جونگکوک_مافیاpart8سلنا: چرت نگو ببینم تو میدونی دیگه ز...

#رمان_جونگکوک_مافیاpart7ولی تا خواست ببوستم یکی از بادیگاردا...

قلب یخیپارت ۱۰از زبان ا/ت:غذامون تموم شد منم میخواستم برم دس...

مرگ بی پایان پارت ۳۱

پارت 10 بادیگارد رفت بیرون و جعبه رو باز کردم دیدم یه لباس خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط