رمان جونگکوک مافیا
#رمان_جونگکوک_مافیا
part7
ولی تا خواست ببوستم یکی از بادیگارداش اومد وگفت: قربان پلیسا دارن میان( با ترس)
جونگکوک: تو برو تو اتاقت ا. ت
منم بدون هیچ حرفی رفتم
قربان پلیسا دارن میان ویکی از اون پایسا پدر خانم ا. ت هستند
جونگکوک: بکشیدشون
تا دیدم جونگکوک این حرفو زد اومدم جلوش وگفتم: چرا اون بابامه (با بغض)
بادیگارد: قربان الان چ کنیم
جونگکوک: ا. ت برو تو اتاق سریع
بدون هیچ حرفی رفتم ونشستم گریه کردم خب بابامه چرا میخواد بکشتش
جونگکوک در اتاقو باز کرد اومد تو
جونگکوک: خب داشتم چیکار میکردم باهات
با اعصابانیت بلند شدم و گفتم: چرا میخوای بابامو بکشی هان مگه چیکارت کرده با (بغض وگریه)
دیدم جونگکوک اومد سمت در گوشم اروم زمزمه کرد: من از پلیسا متنفرم و هیچ وقت فک نکن ک ی روزی دوسشون خواهم داشت ا. ت
تا این حرفو زد چشام سیاهی رفت
جونگکوک از اتاق رفت بیرون
ویو جونگکوک
قربان چیکار کنیم؟
جونگکوک: نکشیدشون ولی ی تصادف وحشتناک درس کنید
بادیگارد: چشم
رفتم بالا تا ببینم ا. ت چیکار میکنه و دیدم از بص گریه کرده خوابش برده بلندش کردم و بردمش روی تخت خواب
ویو ا. ت
صبح شده بود بلند شدم دیدم یکی در زد بیا تو
سلنا: صبح بخیر ا. ت
یهو یاد بابام افتادم ک سریع پریدم از جام
سلنا تو میدونی دیشب چ اتفاقی افتاده
سلنا: ارع ی عالمه ماشین پلیس تصادف کردن و بیمارستانن راستی جونگکوک رفته و امکان دارع ک نیاد تا سه روز دیگه
ا. ت: سلنا میخوام برم پدرمو ببینم ولی باید فرار کنم.........
part7
ولی تا خواست ببوستم یکی از بادیگارداش اومد وگفت: قربان پلیسا دارن میان( با ترس)
جونگکوک: تو برو تو اتاقت ا. ت
منم بدون هیچ حرفی رفتم
قربان پلیسا دارن میان ویکی از اون پایسا پدر خانم ا. ت هستند
جونگکوک: بکشیدشون
تا دیدم جونگکوک این حرفو زد اومدم جلوش وگفتم: چرا اون بابامه (با بغض)
بادیگارد: قربان الان چ کنیم
جونگکوک: ا. ت برو تو اتاق سریع
بدون هیچ حرفی رفتم ونشستم گریه کردم خب بابامه چرا میخواد بکشتش
جونگکوک در اتاقو باز کرد اومد تو
جونگکوک: خب داشتم چیکار میکردم باهات
با اعصابانیت بلند شدم و گفتم: چرا میخوای بابامو بکشی هان مگه چیکارت کرده با (بغض وگریه)
دیدم جونگکوک اومد سمت در گوشم اروم زمزمه کرد: من از پلیسا متنفرم و هیچ وقت فک نکن ک ی روزی دوسشون خواهم داشت ا. ت
تا این حرفو زد چشام سیاهی رفت
جونگکوک از اتاق رفت بیرون
ویو جونگکوک
قربان چیکار کنیم؟
جونگکوک: نکشیدشون ولی ی تصادف وحشتناک درس کنید
بادیگارد: چشم
رفتم بالا تا ببینم ا. ت چیکار میکنه و دیدم از بص گریه کرده خوابش برده بلندش کردم و بردمش روی تخت خواب
ویو ا. ت
صبح شده بود بلند شدم دیدم یکی در زد بیا تو
سلنا: صبح بخیر ا. ت
یهو یاد بابام افتادم ک سریع پریدم از جام
سلنا تو میدونی دیشب چ اتفاقی افتاده
سلنا: ارع ی عالمه ماشین پلیس تصادف کردن و بیمارستانن راستی جونگکوک رفته و امکان دارع ک نیاد تا سه روز دیگه
ا. ت: سلنا میخوام برم پدرمو ببینم ولی باید فرار کنم.........
۱۱.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.