زوال عشق پارت بیست و سه مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_بیست_و_سه #مهدیه_عسگری
دستش به سمت لباسم اومد که فهمیدم داریم زیاده روی می کنیم....
اروم دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم: بردیا کافیه...
انگار خودشم فهمید میخاسته چکار کنه از روم بلند و از تخت پایین اومد و دستی بین موهاش کشید و با خودش زمزمه کرد:چکار داشتی میکردی پسر؟!...
برگشت به سمت من که از روی بلند شده بودم و کنارش ایستاده بودم...اومد سمتم و صورتم و توی دستاش گرفت...قدم به زور تا زیر سینش بود....
با خشونت مشغول بوسیدن لبام شد که از زور هیجان و لذت پیرهنشو چنگ زدم....
بعد از چند دقیقه سرشو عقب کشید و با همون چشمای بسته گفت:برو بیرون...
فهمیدم اوضاع خطری سریع رفتم بیرون....
اونشب تا صبح خوابم نبرد....
«بردیا»
نه پسر نباید به این زودی دل ببازی!!!....اون یه دختر خودخواه و از خود راضی و حاضرجواب....
به حرفات گوش نمیده و تو روت وایمیسته...
تازه اونکه تو رو دوست نداره فقط ممکنه با رفتارت مضحکش بشی!!....
ولی چشماش!!..
چشماش چیز دیگه ای میگفتن...سرمو محکم به چپ و راست تکون دادم و گفتم:نه بردیا دیوونه نشو هانا به درد تو نمیخوره.... بهت احساسی هم نداره....
نه من نباید بزارم این احساس تازه جوونه زده ریشش محکم بشه!!...
«هانا»
صبح که از خواب بیدار شدم دست و صورتم و شستم و یه تونیک مشکی و شلوار سفید تنگ پام کردم....
دیگه شال سرم نمیکردم....چون دیگه نامحرمی نبود....بردیا هم الان شوهرم بود.... با یادآوری دیشب لبخندی زدمو از اتاق خارج شدم....
وارد اشپزخونه شدم و پر انرژی سلام کردم که همه گرم جوابمو دادن به جز بردیا که اروم و زیرلبی جوابمو داد...بادم خالی شد....فک میکردم بعد از دیشب اخلاقش بهتر میشه....ولی از قبلم بدتر شده بود....
دستش به سمت لباسم اومد که فهمیدم داریم زیاده روی می کنیم....
اروم دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم: بردیا کافیه...
انگار خودشم فهمید میخاسته چکار کنه از روم بلند و از تخت پایین اومد و دستی بین موهاش کشید و با خودش زمزمه کرد:چکار داشتی میکردی پسر؟!...
برگشت به سمت من که از روی بلند شده بودم و کنارش ایستاده بودم...اومد سمتم و صورتم و توی دستاش گرفت...قدم به زور تا زیر سینش بود....
با خشونت مشغول بوسیدن لبام شد که از زور هیجان و لذت پیرهنشو چنگ زدم....
بعد از چند دقیقه سرشو عقب کشید و با همون چشمای بسته گفت:برو بیرون...
فهمیدم اوضاع خطری سریع رفتم بیرون....
اونشب تا صبح خوابم نبرد....
«بردیا»
نه پسر نباید به این زودی دل ببازی!!!....اون یه دختر خودخواه و از خود راضی و حاضرجواب....
به حرفات گوش نمیده و تو روت وایمیسته...
تازه اونکه تو رو دوست نداره فقط ممکنه با رفتارت مضحکش بشی!!....
ولی چشماش!!..
چشماش چیز دیگه ای میگفتن...سرمو محکم به چپ و راست تکون دادم و گفتم:نه بردیا دیوونه نشو هانا به درد تو نمیخوره.... بهت احساسی هم نداره....
نه من نباید بزارم این احساس تازه جوونه زده ریشش محکم بشه!!...
«هانا»
صبح که از خواب بیدار شدم دست و صورتم و شستم و یه تونیک مشکی و شلوار سفید تنگ پام کردم....
دیگه شال سرم نمیکردم....چون دیگه نامحرمی نبود....بردیا هم الان شوهرم بود.... با یادآوری دیشب لبخندی زدمو از اتاق خارج شدم....
وارد اشپزخونه شدم و پر انرژی سلام کردم که همه گرم جوابمو دادن به جز بردیا که اروم و زیرلبی جوابمو داد...بادم خالی شد....فک میکردم بعد از دیشب اخلاقش بهتر میشه....ولی از قبلم بدتر شده بود....
۲.۲k
۰۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.