زوال عشق پارت بیست و چهار مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_بیست_و_چهار #مهدیه_عسگری
منم اخمام رفت تو هم و نشستم سر میز.....بعد از صبحونه رو کردم به نسرین جون و گفتم:نسرین جون من دارم میرم بیرون فعلا...بردیا مشت محکمی روی میز کوبید و با غرش گفت:شوهرتو منم نه مامانم.....
با عصبانیت از جام بلند شدم و دستامو به میز تکیه دادم و کمی به سمتش خم شدم و شمرده شمرده گفتم:برای هزارمین بار میگم تو شوهر من نیستی...
پوزخندی زد و از جاش بلند شد و اونم دستاشو تکیه داد به میز و نزدیک شد بهم و با اون چشمای مشکی نافذش زل زد به چشمامو با پوزخند تمسخر آمیزی گفت:چطور دیشب شوهرت بودم؟!....
عصبی شدم خفن.....حس میکردم از گوشام دود میزنه بیرون.....بردیا هم با لذت داشت به خشمم نگاه میکرد....تا دهن باز کردم چیزی بگم نسرین جون از سر میز بلند شد و اخماش و توهم کرد و رو به هردومون گفت:هردوتون خجالت بکشید...مثله سگ و گربه افتادین به جون هم....بردیا توهم بس کن دیگه فک میکردم صیغتون کنم گیر دادنات کمتر میشه....
برو هانا جون...برو اماده شو هرجا میخای برو....
لبخند پیروزمندی به قیافه عصبانی بردیا زدم و رفتم توی اتاق....داشتم مانتومو میپوشیدم که صدای چرخش کلید تو در منو به خودم آورد....
با شک به سمت در رفتم و دستگیره رو کشیدم پایین که دیدم باز نشد....صدای بردیا از اونور در اومد:زیاد به خودت زحمت نده قفله....جیغم بلند شد و مشتی کوبیدم به در و گفتم:درو باز کن ببینم میخام برم بیرووووون....
نسرین جون هم با عصبانیت گفت:بردیا دختر مردمو واسه چی زندانی کردی؟!....
شروع کردم به جیغ زدن که صدای بردیا از دور اومد :من رفتم مغازه خدافظ...
با شنیدن این حرف چشمام گشاد شد و محکمتر به در کوبیدم و گفتم:درو باز کن ببینم کجاااا رفتی؟!...
خلاصه تا ظهر زندانی بودم....نسرین جون هم تا اونموقع میومد پشت در و دلداریم میداد...
حتما نظراتونو زیر این پست بنویسید😘 ❤ ️
منم اخمام رفت تو هم و نشستم سر میز.....بعد از صبحونه رو کردم به نسرین جون و گفتم:نسرین جون من دارم میرم بیرون فعلا...بردیا مشت محکمی روی میز کوبید و با غرش گفت:شوهرتو منم نه مامانم.....
با عصبانیت از جام بلند شدم و دستامو به میز تکیه دادم و کمی به سمتش خم شدم و شمرده شمرده گفتم:برای هزارمین بار میگم تو شوهر من نیستی...
پوزخندی زد و از جاش بلند شد و اونم دستاشو تکیه داد به میز و نزدیک شد بهم و با اون چشمای مشکی نافذش زل زد به چشمامو با پوزخند تمسخر آمیزی گفت:چطور دیشب شوهرت بودم؟!....
عصبی شدم خفن.....حس میکردم از گوشام دود میزنه بیرون.....بردیا هم با لذت داشت به خشمم نگاه میکرد....تا دهن باز کردم چیزی بگم نسرین جون از سر میز بلند شد و اخماش و توهم کرد و رو به هردومون گفت:هردوتون خجالت بکشید...مثله سگ و گربه افتادین به جون هم....بردیا توهم بس کن دیگه فک میکردم صیغتون کنم گیر دادنات کمتر میشه....
برو هانا جون...برو اماده شو هرجا میخای برو....
لبخند پیروزمندی به قیافه عصبانی بردیا زدم و رفتم توی اتاق....داشتم مانتومو میپوشیدم که صدای چرخش کلید تو در منو به خودم آورد....
با شک به سمت در رفتم و دستگیره رو کشیدم پایین که دیدم باز نشد....صدای بردیا از اونور در اومد:زیاد به خودت زحمت نده قفله....جیغم بلند شد و مشتی کوبیدم به در و گفتم:درو باز کن ببینم میخام برم بیرووووون....
نسرین جون هم با عصبانیت گفت:بردیا دختر مردمو واسه چی زندانی کردی؟!....
شروع کردم به جیغ زدن که صدای بردیا از دور اومد :من رفتم مغازه خدافظ...
با شنیدن این حرف چشمام گشاد شد و محکمتر به در کوبیدم و گفتم:درو باز کن ببینم کجاااا رفتی؟!...
خلاصه تا ظهر زندانی بودم....نسرین جون هم تا اونموقع میومد پشت در و دلداریم میداد...
حتما نظراتونو زیر این پست بنویسید😘 ❤ ️
۴.۷k
۰۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.