پارت
#پارت_75
آقای مافیا ♟🎲
فردا
صبح با دل درد شدید از خواب بیدار شدم
نور آفتاب داشت کورم میکرد
کمی پلک زدم تا چشمام به نور عادت کرد
یهو متوجه شدم که توی اتاق دیگر لبAس تنم نیست با به یاد آوردن خاطرات دیشب مشت محکمی به سرم کوبیدم
و چند فحش آبداری به خاندان و خود سامیار فرستادم
بعد از چند مین آروم از جام بلند شدم و به سمت پلهها حرکت کردم
همین که به طبقه پایین رسیدم نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
خب افاق نفسم عمیق بکش الان جلوی یه مشت خدمتکاری نباید مثل اردک راه بری پس تحمل کن
صاف وایسادم و اولین قدم و برداشتم که
پیچیدن درد وحشتناکی تو دلم دوباره سرجام خشک شدم
اوه ش)() ت
اصلا ولشش از یکی از این خدمتکارا میخوام برام مسکن بیاره
تو همین فکرا بودم که دیدم یکیشون داشت میومد به سمتم
اروم نزدیکم شد گفت:
+ ببخشید خانم آقا گفتن این قرصا رو بهتون بدم
بخورید
نگاهی به قرص انداختم به نظر میومد
که خطرناک باشن
نکنه میخواد منو بکشه
نه نه امکان ندارع شایدم میخواد وایییی
یعنی چین این قرصا
بعد از مدتی تصمیم گرفتم.از خدمتکار بپرسم شاید اون میدونه
_ اینا.... چه قرصین
+واقعیش اقا هیچی نگفتن فقط یه مشت قرص ریختن تو دستم
_ خیله خب اینا رو بده من برو یه مسکن برام بیار
+ ولی این همه قرص...
_ گفتم.برو مسکن بیار برام
دختره دیگه چیزی نگفت و رفت تا مسکن بیاره منم از فرصت استفاده کردم
و اون همه قرصو ریختم سطل آشغال
بعد از چند دقیقه دختره با یه قرص و لیوان آب برگشت
سریع قرص و لیوان ازش گرفتم
و سریع خوردم
یکم از دردم اروم شد و تونستم شکل ادمیزاد راه برم
#مافیایی
#مافیا
#رمان
#عاشقانه
#فیک
آقای مافیا ♟🎲
فردا
صبح با دل درد شدید از خواب بیدار شدم
نور آفتاب داشت کورم میکرد
کمی پلک زدم تا چشمام به نور عادت کرد
یهو متوجه شدم که توی اتاق دیگر لبAس تنم نیست با به یاد آوردن خاطرات دیشب مشت محکمی به سرم کوبیدم
و چند فحش آبداری به خاندان و خود سامیار فرستادم
بعد از چند مین آروم از جام بلند شدم و به سمت پلهها حرکت کردم
همین که به طبقه پایین رسیدم نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
خب افاق نفسم عمیق بکش الان جلوی یه مشت خدمتکاری نباید مثل اردک راه بری پس تحمل کن
صاف وایسادم و اولین قدم و برداشتم که
پیچیدن درد وحشتناکی تو دلم دوباره سرجام خشک شدم
اوه ش)() ت
اصلا ولشش از یکی از این خدمتکارا میخوام برام مسکن بیاره
تو همین فکرا بودم که دیدم یکیشون داشت میومد به سمتم
اروم نزدیکم شد گفت:
+ ببخشید خانم آقا گفتن این قرصا رو بهتون بدم
بخورید
نگاهی به قرص انداختم به نظر میومد
که خطرناک باشن
نکنه میخواد منو بکشه
نه نه امکان ندارع شایدم میخواد وایییی
یعنی چین این قرصا
بعد از مدتی تصمیم گرفتم.از خدمتکار بپرسم شاید اون میدونه
_ اینا.... چه قرصین
+واقعیش اقا هیچی نگفتن فقط یه مشت قرص ریختن تو دستم
_ خیله خب اینا رو بده من برو یه مسکن برام بیار
+ ولی این همه قرص...
_ گفتم.برو مسکن بیار برام
دختره دیگه چیزی نگفت و رفت تا مسکن بیاره منم از فرصت استفاده کردم
و اون همه قرصو ریختم سطل آشغال
بعد از چند دقیقه دختره با یه قرص و لیوان آب برگشت
سریع قرص و لیوان ازش گرفتم
و سریع خوردم
یکم از دردم اروم شد و تونستم شکل ادمیزاد راه برم
#مافیایی
#مافیا
#رمان
#عاشقانه
#فیک
- ۳.۱k
- ۲۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط