اون زمان هایی که شماره دادن و گرفتن مد نبود و مثل الان هم
اون زمان هایی که شماره دادن و گرفتن مد نبود و مثل الان همه گوشی نداشتن،
عاشق شدم...
سال های آخر دبیرستان بود؛ تو اون مسیر که هر روز صبح می رفتم، می دیدمش.
تو لباس سورمه ای گَله گشادِش، از بازیگر تئاتر شب قبل هم جذاب تر بود!
چند تا تار موی خرمایی رنگ افتاده روی پیشونیش رو هی از شدت گرمای سر ظهر فوت می کرد و این دیوونه کننده ترین قسمت ماجرا بود!
اوایل نگاهش زیر چشمی بود و هر ازگاهی می خندید، که قند تو دلم آب می شد..
هر روز صبح، قبل از همه را می افتادم که زود برسم سرکوچشون؛
که شده واسه یه نگاه ببینمش ...
زنگ آخر مدرسه رو به خاطر همون یه نگاه دیدنش میپیچوندم...
دیگه یه جورایی دیدن من سر کوچه واسش عادی شده بود...
هر دفعه که می خواستم برم جلو و بهش بگم دوسش دارم،
دست و پام می لرزید و قلب بی جنبه ام حال و روز برام نمی ذاشت...
یه مدت گذشت و دل و زدم به دریا؛گفتم فردا هر جور که شده بهش می گم...
نشستم و یه نامه براش نوشتم
از حسم،از بار اولی که دیدمش،از نگاههای زیر چشمی که روزم و می ساخت...
نامه رو گذاشتم لای کتاب و دراز کشیدم. اون شب تا صب خواب به چشمام نیومد.
همه اش فکر فردا بودم که چی پیش میاد.
بالاخره صبح شد و شال و کلاه کردم؛ زودتر از همیشه رسیدم سر کوچشون.
و منتظر موندم تا بیاد.
دست و پام از استرس می لرزید
نگاه به ساعتم کردم؛ خیلی دیر شده بود.
خیلی عجیب بود! آخه همیشه همون ساعت می دیدمش.
شاید مریض شده بوده که امروز مدرسه نرفته.
یه گرهِ کوری تو قلبم خورده بود، که فقط با دیدن اون باز می شد. نگرانی مثل خوره به جونم افتاده بود!
هر روزی که می گذشت و خبری ازش نمی شد خودمو لعنت میکردم که چرا زودتر نگفتم بهش،
چرا هر روز که میدیدمش بهش نگفتم حرف های دلمو...
اصلا دوسِت دارم و باید با یه خودکار قرمز می نوشتم و سنجاق میکردم رو سینه م که ببینه.
بعد از اون روز کارم شد نامه نوشتن، هر روز یه نامه نوشتم و انداختم تو حیاطشون
که شاید یه روزی برگشت و خوند، شاید یه روزی فهمید که دوسش داشتم ...
ولی دیگه دیر شده بود،دیر کرده بودم و دیگه نمی شد جبران کرد
اونا از اون محل رفتن و هیچوقت از نامه های من با خبر نشد...
اونا رفتن ،
من موندم و یه دنیا درد ودل و ابراز علاقه های مونده روی دلم...
دوستت دارم هایی که هیچوقت خونده نشد...
حرف هایی که یک عمر حسرت گفتنش دل و دینمو سوزوند...
رفت
من موندم و نامه های جا مونده روی دستم و واژه به واژه حسرت های نوشته شده تو نامه...
بیست سال میگذره من هنوز مینویسم
و اون هنوز...
عاشق شدم...
سال های آخر دبیرستان بود؛ تو اون مسیر که هر روز صبح می رفتم، می دیدمش.
تو لباس سورمه ای گَله گشادِش، از بازیگر تئاتر شب قبل هم جذاب تر بود!
چند تا تار موی خرمایی رنگ افتاده روی پیشونیش رو هی از شدت گرمای سر ظهر فوت می کرد و این دیوونه کننده ترین قسمت ماجرا بود!
اوایل نگاهش زیر چشمی بود و هر ازگاهی می خندید، که قند تو دلم آب می شد..
هر روز صبح، قبل از همه را می افتادم که زود برسم سرکوچشون؛
که شده واسه یه نگاه ببینمش ...
زنگ آخر مدرسه رو به خاطر همون یه نگاه دیدنش میپیچوندم...
دیگه یه جورایی دیدن من سر کوچه واسش عادی شده بود...
هر دفعه که می خواستم برم جلو و بهش بگم دوسش دارم،
دست و پام می لرزید و قلب بی جنبه ام حال و روز برام نمی ذاشت...
یه مدت گذشت و دل و زدم به دریا؛گفتم فردا هر جور که شده بهش می گم...
نشستم و یه نامه براش نوشتم
از حسم،از بار اولی که دیدمش،از نگاههای زیر چشمی که روزم و می ساخت...
نامه رو گذاشتم لای کتاب و دراز کشیدم. اون شب تا صب خواب به چشمام نیومد.
همه اش فکر فردا بودم که چی پیش میاد.
بالاخره صبح شد و شال و کلاه کردم؛ زودتر از همیشه رسیدم سر کوچشون.
و منتظر موندم تا بیاد.
دست و پام از استرس می لرزید
نگاه به ساعتم کردم؛ خیلی دیر شده بود.
خیلی عجیب بود! آخه همیشه همون ساعت می دیدمش.
شاید مریض شده بوده که امروز مدرسه نرفته.
یه گرهِ کوری تو قلبم خورده بود، که فقط با دیدن اون باز می شد. نگرانی مثل خوره به جونم افتاده بود!
هر روزی که می گذشت و خبری ازش نمی شد خودمو لعنت میکردم که چرا زودتر نگفتم بهش،
چرا هر روز که میدیدمش بهش نگفتم حرف های دلمو...
اصلا دوسِت دارم و باید با یه خودکار قرمز می نوشتم و سنجاق میکردم رو سینه م که ببینه.
بعد از اون روز کارم شد نامه نوشتن، هر روز یه نامه نوشتم و انداختم تو حیاطشون
که شاید یه روزی برگشت و خوند، شاید یه روزی فهمید که دوسش داشتم ...
ولی دیگه دیر شده بود،دیر کرده بودم و دیگه نمی شد جبران کرد
اونا از اون محل رفتن و هیچوقت از نامه های من با خبر نشد...
اونا رفتن ،
من موندم و یه دنیا درد ودل و ابراز علاقه های مونده روی دلم...
دوستت دارم هایی که هیچوقت خونده نشد...
حرف هایی که یک عمر حسرت گفتنش دل و دینمو سوزوند...
رفت
من موندم و نامه های جا مونده روی دستم و واژه به واژه حسرت های نوشته شده تو نامه...
بیست سال میگذره من هنوز مینویسم
و اون هنوز...
۱۱.۰k
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.