بر چهره ی تو شرم نمایان شدنی نیست

بر چهره ی تـو شرم نمایان شدنــی نیست
هربی سرو پا یوسفِ کنعان شدنی نیست

دیریست که از دست ِ تو خورشیدِ وجــودم
قربانیِ ابری است که باران شدنی نیست

ایمـان تو بر معـجزه ی عشق دروغ است
فرعون ِ ستم کار ِ مسلمان شدنی نیست

افتـاده دل ِ بت شـکن ِ معبـد ِ چشمت
درآتشِ هجری که گلستان شدنی نیست

ویران نشده خانـه ام از سیل ِ غـــم ِ تو
کاشانه ی بردوش ، که ویران شدنی نیست

انگشتر خاتـم ،هــم اگر داشته باشــی
دیوی است درونت که سلیمان شدنی نیست

ازخوردن ِ سیب تنت ای دختـر ِ شیطان
این آدم ِ مغرور پشیمان شدنی نیست

بیهـوده چـرا منکر ِچشـمـان تـو باشم
عاشق شده ام ، عشق که کتمان شدنی نیست

این قصـه ی تکـراری مـاه است و پلنگی
این قصه ی دردی است که درمان شدنی نیست
#صادق_فغانی
دیدگاه ها (۱)

در گردبادِ حادثه یک مهربان بس استگر دست بر زمین نرسد، آسمان ...

این شب مهتابی‌ام را با تو قسمت می‌کنمتا سحر بی‌خوابی‌ام را ب...

راه کج بود نشد تا به ديارم برسمفال من خوب نيامد که به يارم ب...

می‌برم منزل به منزل چوبِ دارِ خویش راتا کجا پایان دهم آغاز ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط