در گردباد حادثه یک مهربان بس است

در گردبادِ حادثه یک مهربان بس است
گر دست بر زمین نرسد، آسمان بس است

بر خوانِ خود نشین و چو مهمان عزیز باش
نانِ درست گر نرسد، نیم‌نان بس است

دشمن گر از غلاف برآید، مده جواب
خاموشیِ تو جوهرِ تیغِ زبان بس است

اهل کمال، عمر به سختی به‌سر برند
یعنی برای رزقِ هما استخوان بس است

«فانی»! دکانِ عشق به هر کوچه وا مکن
یک دل متاع داری و یک دلْستان بس است
دیدگاه ها (۲)

این شب مهتابی‌ام را با تو قسمت می‌کنمتا سحر بی‌خوابی‌ام را ب...

من اگر عاشق شوم بی پرده شیدا میشومدر میان مردمان شهر رسوا می...

بر چهره ی تـو شرم نمایان شدنــی نیستهربی سرو پا یوسفِ کنعان ...

راه کج بود نشد تا به ديارم برسمفال من خوب نيامد که به يارم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط