غروب بود با صدای مادرم از خواب کوتاهی که رفته بودم بیدار
غروب بود با صدای مادرم از خواب کوتاهی که رفته بودم بیدار شدم.
مادرم با دلخوری و بی حوصلگی گفت: سامان بلند شو دیگه زود باش
نکنه یادت رفته می خوایم بریم خونه ی مادربزرگ!
از جایم بلند شدم و یه آبی به دست و صورتم زدم تا کمی سرحال شدم
لباسامو عوض کردم و آماده ی مهمانی شدم.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت.از در خانه بیرون زدم.
پدر و مادرم و برادر کوچکم سهیل حاضر در ماشین نشسته بودند.
وقتی داخل ماشین شدم پدرم با کنایه گفت: چه عجب!
خلاصه بسمت خانه ی مادربزرگ که در ورامین بود رهسپار شدیم.
در راه از نگاه کردن به جاده ی بی آب و علفش خسته شدم.
و چشمامو بستم تا گمی استراحت کنم.سهیل هم برای اذیت من
یک آهنگ تکنو تند گذاشت که خداروشکر بلافاصله با مخالفت پدرم مواجه شد
و پدر آهنگو عوض کرد و جایش آلبومه جدید ستارو گذاشت که آّّنگاش
تغریبا ملایم بود و باعث شد که باز بخواب بروم.
وقتی چشمامو باز کردم رسیده بودیم و مادرم در حالی که غر می زد
می گفت: این سامانم همش مثل معتادا چرت میزنه.
منم در جواب گفتم: مثلینکه یادتون رفته امشب عیده نوروزه
اونم ساعت ۳.۳۰ باید خواب ذخیره کنم یا نه؟
پدرم گفت: نمی خواد حاضر جوابی کنی.
خلاصه وارد خانه شدیم و تا شب مشغول حال و احوال و صحبت از اینور و اونور
بودیم و تلویزیونم مدام برنامه های نوروزی پخش میکرد.
فصل دوم : وحشت و لبخند
شب ساعت به 12 رسیده بود . پدر و پدربزرگم آماده ی خواب شده بودند که با مخالفت شدید
مادر و مادربزرگ مواجه شدند . مادربزرگ در حالی که دستاشو به کمرش زده بود گفت:
شب عیدی خواب تعطیله چون شگوم نداره فهمیدید یا نه؟
خلاصه با اصرار های پیاپی پدربزرگ راضی شدند که 1 ساعت وقت خواب بهشون بدند.
مادر و مادربزرگمم هم مشغول بحث شیرین غیبت اعضای فامیل پرداختند.
سهیل هم مثل سیریش به تلویزیون چسبیده بود
منم برای هوا خوری بسمت حیات رفتم
خانه ی مادربزرگم از آن خانه های قدیمی سازه که 300 متر حیات داره
اونم چه حیاتی سرسبز و پر از گل و گیاه
کمی در حیات قدم زدم بوی گل و گیاه فضا را عطرآگین کرده بود
صدای جیر جیرکها و طنین انداز شده بود
در همین لحظات احساس کردم چیزی پشت سرم ایستاده
بی معطلی برگشتم اما کسی آنجا نبود کمی نگران بودم
یکدفعه صدایی مثل صدای افتادن یک وسیله از زیر زمین آمد.
بدجور کنجکاو شده بودم برای همین بسمت زیر زمین قدم برداشتم
در کهنه ی زیر زمینو به آهستگی باز کردم و داخل شدم
خیلی تاریک بود کلید برقو زدم اما لامپ روشن نشد
موبایلمو از جیبم درآوردم و چراغشو روشن کردم و در حالی که قلبم تند تند میزد
بطرف جلو قدم برداشتم بلافاصله یک موجود سیاه پرید جلوم
از ترس یک داد جانانه زدم که دیدم یکدفعه پوشش سیاهشو کنار زد
و شروع کرد به خندیدن اون کسی نبود جز سهیل بوزینه!
با عصبانیت به سمتش حمله کردم و یک پس گردنی محکم بهش زدم
در همین حال مادرم اینا هراسان وارد زیر زمین شدند
در صورتهایشان نگرانی موج میزد همشون باهم گفتند: چی شده؟
منم با دلخوری گفتم هیچی این سهیل احمق منو ترسوند.
حالت صورتها از نگرانی به لبخند تبدیل شد
بجز مادرم که با عصابانیت سر سهیل داد زد:
مگه مرض داری برادر بزرگترتو اذیت می کنی
خلاصه به داخل خانه بر گشتیم و آماده ی سال تحویل شدیم.
فصل سوم : وحشت واقعی
ساعت از سه نیم گذشت و سال تحویل شد
همگی روبوسی کردیم و آرزوی ساله خوشی برای یکدیگر کردیم
هنوز یک ربعی از سال تحویل نگذشته بود که همگی بسمت رختخواب رفتند
اما من خوابم نمی آمد و احساس تشنگی می کردم
برای همین به آشپزخانه رفتم یخچال کنار پنجره ای بود که رو به حیات بود
همین که اومدم در یخچالو باز کنم دیدم یک موجود سیاه بسمت زیر زمین مثل برق رفت
با خود گفتم ایندفعه حالتو جا میارم آقا سهیل
و با عصبانیت بسمت حیات رفتم هوای خنک حیات پوستمو نوازش میکرد
سریع بسمت زیرزمین دویدم و گفتم: کجایی احمق جون
خودتو نشون بده این دفعه تویی که باید بترسی
باز چراغ موبایلمو روشن کردم در این حسن صدایی مثل خرناس بهم نزدیک می شد
همین که نورو موبایلو روشن کردم نور روی صورت اون موجود وحشتناک افتاد
من اشتباه کرده بودم اون سهیل نبود
چشماش قرنیه نداشت و سفید بود دندانهایش مثل دندانهای گراز تیزو بزرگ بود
خیس عرق شدم نفسم بند آمده بود ضربان قلبم با آخرین سرعت میزد
یک لحظه بیشتر نگذشته بود که اون موجود بسمتم حمله کرد
دیگر هیچی نفهمیدم همه جا تاریک شد و انگار بیهوش شده بودم
وقتی چشمامو باز کردم هیچی نمیدیدم فقط احساس کردم در یک اتاقک کوچک
هستم که هوا هم وجودندارد و بوی گوسفند همهجا را پر کرده
مادرم با دلخوری و بی حوصلگی گفت: سامان بلند شو دیگه زود باش
نکنه یادت رفته می خوایم بریم خونه ی مادربزرگ!
از جایم بلند شدم و یه آبی به دست و صورتم زدم تا کمی سرحال شدم
لباسامو عوض کردم و آماده ی مهمانی شدم.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت.از در خانه بیرون زدم.
پدر و مادرم و برادر کوچکم سهیل حاضر در ماشین نشسته بودند.
وقتی داخل ماشین شدم پدرم با کنایه گفت: چه عجب!
خلاصه بسمت خانه ی مادربزرگ که در ورامین بود رهسپار شدیم.
در راه از نگاه کردن به جاده ی بی آب و علفش خسته شدم.
و چشمامو بستم تا گمی استراحت کنم.سهیل هم برای اذیت من
یک آهنگ تکنو تند گذاشت که خداروشکر بلافاصله با مخالفت پدرم مواجه شد
و پدر آهنگو عوض کرد و جایش آلبومه جدید ستارو گذاشت که آّّنگاش
تغریبا ملایم بود و باعث شد که باز بخواب بروم.
وقتی چشمامو باز کردم رسیده بودیم و مادرم در حالی که غر می زد
می گفت: این سامانم همش مثل معتادا چرت میزنه.
منم در جواب گفتم: مثلینکه یادتون رفته امشب عیده نوروزه
اونم ساعت ۳.۳۰ باید خواب ذخیره کنم یا نه؟
پدرم گفت: نمی خواد حاضر جوابی کنی.
خلاصه وارد خانه شدیم و تا شب مشغول حال و احوال و صحبت از اینور و اونور
بودیم و تلویزیونم مدام برنامه های نوروزی پخش میکرد.
فصل دوم : وحشت و لبخند
شب ساعت به 12 رسیده بود . پدر و پدربزرگم آماده ی خواب شده بودند که با مخالفت شدید
مادر و مادربزرگ مواجه شدند . مادربزرگ در حالی که دستاشو به کمرش زده بود گفت:
شب عیدی خواب تعطیله چون شگوم نداره فهمیدید یا نه؟
خلاصه با اصرار های پیاپی پدربزرگ راضی شدند که 1 ساعت وقت خواب بهشون بدند.
مادر و مادربزرگمم هم مشغول بحث شیرین غیبت اعضای فامیل پرداختند.
سهیل هم مثل سیریش به تلویزیون چسبیده بود
منم برای هوا خوری بسمت حیات رفتم
خانه ی مادربزرگم از آن خانه های قدیمی سازه که 300 متر حیات داره
اونم چه حیاتی سرسبز و پر از گل و گیاه
کمی در حیات قدم زدم بوی گل و گیاه فضا را عطرآگین کرده بود
صدای جیر جیرکها و طنین انداز شده بود
در همین لحظات احساس کردم چیزی پشت سرم ایستاده
بی معطلی برگشتم اما کسی آنجا نبود کمی نگران بودم
یکدفعه صدایی مثل صدای افتادن یک وسیله از زیر زمین آمد.
بدجور کنجکاو شده بودم برای همین بسمت زیر زمین قدم برداشتم
در کهنه ی زیر زمینو به آهستگی باز کردم و داخل شدم
خیلی تاریک بود کلید برقو زدم اما لامپ روشن نشد
موبایلمو از جیبم درآوردم و چراغشو روشن کردم و در حالی که قلبم تند تند میزد
بطرف جلو قدم برداشتم بلافاصله یک موجود سیاه پرید جلوم
از ترس یک داد جانانه زدم که دیدم یکدفعه پوشش سیاهشو کنار زد
و شروع کرد به خندیدن اون کسی نبود جز سهیل بوزینه!
با عصبانیت به سمتش حمله کردم و یک پس گردنی محکم بهش زدم
در همین حال مادرم اینا هراسان وارد زیر زمین شدند
در صورتهایشان نگرانی موج میزد همشون باهم گفتند: چی شده؟
منم با دلخوری گفتم هیچی این سهیل احمق منو ترسوند.
حالت صورتها از نگرانی به لبخند تبدیل شد
بجز مادرم که با عصابانیت سر سهیل داد زد:
مگه مرض داری برادر بزرگترتو اذیت می کنی
خلاصه به داخل خانه بر گشتیم و آماده ی سال تحویل شدیم.
فصل سوم : وحشت واقعی
ساعت از سه نیم گذشت و سال تحویل شد
همگی روبوسی کردیم و آرزوی ساله خوشی برای یکدیگر کردیم
هنوز یک ربعی از سال تحویل نگذشته بود که همگی بسمت رختخواب رفتند
اما من خوابم نمی آمد و احساس تشنگی می کردم
برای همین به آشپزخانه رفتم یخچال کنار پنجره ای بود که رو به حیات بود
همین که اومدم در یخچالو باز کنم دیدم یک موجود سیاه بسمت زیر زمین مثل برق رفت
با خود گفتم ایندفعه حالتو جا میارم آقا سهیل
و با عصبانیت بسمت حیات رفتم هوای خنک حیات پوستمو نوازش میکرد
سریع بسمت زیرزمین دویدم و گفتم: کجایی احمق جون
خودتو نشون بده این دفعه تویی که باید بترسی
باز چراغ موبایلمو روشن کردم در این حسن صدایی مثل خرناس بهم نزدیک می شد
همین که نورو موبایلو روشن کردم نور روی صورت اون موجود وحشتناک افتاد
من اشتباه کرده بودم اون سهیل نبود
چشماش قرنیه نداشت و سفید بود دندانهایش مثل دندانهای گراز تیزو بزرگ بود
خیس عرق شدم نفسم بند آمده بود ضربان قلبم با آخرین سرعت میزد
یک لحظه بیشتر نگذشته بود که اون موجود بسمتم حمله کرد
دیگر هیچی نفهمیدم همه جا تاریک شد و انگار بیهوش شده بودم
وقتی چشمامو باز کردم هیچی نمیدیدم فقط احساس کردم در یک اتاقک کوچک
هستم که هوا هم وجودندارد و بوی گوسفند همهجا را پر کرده
۱۷.۰k
۲۷ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.