چون امشب به دونفر قول دادم داستاناشونو بزارم مجبورم دوتا
چون امشب به دونفر قول دادم داستاناشونو بزارم مجبورم دوتا داستان امشب واستون بزارم بخونین اینم جالبه واقعا واسه بابای محمد اتفاق افتاده
داستان ما از سال هاپیش برای پدرم که برای اکتشافات خود در منطقه ای دور افتاده که محلی ها انرا جن نستان می نامیدند آغاز شد. پدرم که به بیابان و خوابیدن در آن عادت داشت یک شب که به ان منطقه رفته بود حدود ساعت 2 شب برای دست شویی که حدود 300 متر از محل اقامت فاصله داشت رفت پدرم می گوید زمانی که از پنجره ی کوچک بیرون را تماشا می کردم دو چشم قرمز براق رامی بینم وبسیار می ترسم وسنگی رابرداشته وبه سویش پرتاب کرده وبه سوی محل اقامت می دویم |||||||||||||| سال 1385 |||||||||||| پدرم که برای در یاافت پروانه بهره برداری تلاش کرده بود با لا خره موفق میشود |||| برای تعطیلات عید همه یه کار گران به جز یک نگهبان می ماند او حدود 15 روز در ان بیابان مخوف که تا چشم کار می کرد خاک و بیابا ن بود سپری کرد یکی از کار پردازان ارشد که برای بازدید رفته بود اورا در چند کیلومتری ودر وسط جاده می یابد .... او می گوید چند روز از ترس زبانش بند امده بوده وبالاخره بعد از به حرف امدن از کلمه ی جن استفاده کرده ومی گوید که جن ها اورا به مراسمی خاص که عروسی جن هابوده برده اند و او تا کید می کند که جن ها به او می گفتند که باکسی در مورد ان شب سخن نگوید او بعد از چند ماه به صورت واقعا عجیبی جان می دهد که شاید به قظیه چند ماه پیش ان اتفاق ربط داشته باشد .. ||||| سال1389||||| کار پرداز پدرم که یکی از معمن ترین افرادیست که من می شناسم با یک اتفاق عجیب رو به رو می شود او که به پیاده روی عشق می ورزد می گویدمن که هم ماشین و هم موتور مخصوص رادر اختیار داشتم در ساعت سه بعد از ظهر پیاده به سوی معدنی که در اول داستان به ان اشاره شد که حدود 12 کیلومتر فاصله داشته راه می افتد او می گوید که پس از طی چند کیلومتر احساس می کند که فردی زرد رنگ همراه اوست او رادر 200 متری خود می بیند دوباره نگاه می کند اورا در 500 متری می بیند دو باره اورا در چند متر ی سمت چپ می بیند او که به امام زمان اعتقاد داشته به ایشان موتوسل می شود زمانی که چشم را باز می کند دیگر خبری نیست این داستان ها کاملا واقعی است وبسیار خلاصه شده است.
داستان ما از سال هاپیش برای پدرم که برای اکتشافات خود در منطقه ای دور افتاده که محلی ها انرا جن نستان می نامیدند آغاز شد. پدرم که به بیابان و خوابیدن در آن عادت داشت یک شب که به ان منطقه رفته بود حدود ساعت 2 شب برای دست شویی که حدود 300 متر از محل اقامت فاصله داشت رفت پدرم می گوید زمانی که از پنجره ی کوچک بیرون را تماشا می کردم دو چشم قرمز براق رامی بینم وبسیار می ترسم وسنگی رابرداشته وبه سویش پرتاب کرده وبه سوی محل اقامت می دویم |||||||||||||| سال 1385 |||||||||||| پدرم که برای در یاافت پروانه بهره برداری تلاش کرده بود با لا خره موفق میشود |||| برای تعطیلات عید همه یه کار گران به جز یک نگهبان می ماند او حدود 15 روز در ان بیابان مخوف که تا چشم کار می کرد خاک و بیابا ن بود سپری کرد یکی از کار پردازان ارشد که برای بازدید رفته بود اورا در چند کیلومتری ودر وسط جاده می یابد .... او می گوید چند روز از ترس زبانش بند امده بوده وبالاخره بعد از به حرف امدن از کلمه ی جن استفاده کرده ومی گوید که جن ها اورا به مراسمی خاص که عروسی جن هابوده برده اند و او تا کید می کند که جن ها به او می گفتند که باکسی در مورد ان شب سخن نگوید او بعد از چند ماه به صورت واقعا عجیبی جان می دهد که شاید به قظیه چند ماه پیش ان اتفاق ربط داشته باشد .. ||||| سال1389||||| کار پرداز پدرم که یکی از معمن ترین افرادیست که من می شناسم با یک اتفاق عجیب رو به رو می شود او که به پیاده روی عشق می ورزد می گویدمن که هم ماشین و هم موتور مخصوص رادر اختیار داشتم در ساعت سه بعد از ظهر پیاده به سوی معدنی که در اول داستان به ان اشاره شد که حدود 12 کیلومتر فاصله داشته راه می افتد او می گوید که پس از طی چند کیلومتر احساس می کند که فردی زرد رنگ همراه اوست او رادر 200 متری خود می بیند دوباره نگاه می کند اورا در 500 متری می بیند دو باره اورا در چند متر ی سمت چپ می بیند او که به امام زمان اعتقاد داشته به ایشان موتوسل می شود زمانی که چشم را باز می کند دیگر خبری نیست این داستان ها کاملا واقعی است وبسیار خلاصه شده است.
۶.۴k
۲۶ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.