❤ تنها برای تو❤
❤ #تنها_برای_تو❤
#تنها_برای_چشمهایش
#صاحب_احساس_من
#دلنوشته_لیلی
امروز میزبان خودم هستم!...
به رقص دوباره ی یادهای خاک گرفته دعوتم....
روی صخره ای مرتفع رو به دشتزاری وسیع و سر سبز و پر از گلهای وحشی نشسته ام....
نسیم کوهستان موهای بلند و پر طراوتم را به بازی گرفته..
و هنرمندانه و شیدا به رقص واداشته....
سرمای نسیم بهار..بر روی گونه های گرم و تب دارم...
لبهایم لبریز از خستگی و عطش و زخم....
و نگاه عمیقی به دورترین نقطه ی افق که افق را هم دریده و به انتهای منتهی میرسد...
میزبانی یادها و سرنوشت شروع میشود...
روح پاکی را میبینم که خالق با عشق و قدرت و زیبایی می آفریند..
بزرگ میشود...
پاک است و سرچشمه ی انرژی و عشق..
بال و پر میگیرد...
بالغ میشود...
مهر میورزد...
محبت میکند ...
از چشمه ی بینهایت مهرش قلبهای تشنه را سیراب میکند...
دستهای خاکی را میشوید...
دیدگان پر غبار را برقی تازه میبخشد...
تن های زخمی و ترک برداشته را از آلودگیها پاک میکند...
عاشقی میکند...
زخم میخورد...
هزاران بار زمین میخورد....
میشکند...
اما دوباره جوانه میزند...
خسته است و دلشکسته....
از دیدنش شرمسارم!....
با دلشکستگی نگاهم میکند...
مراقبش نبودم....
تمامش را وقف کردم!...
و او می پرسد این بود امانتداری روحی که خدا به تو بخشیده بود؟...
#تنها_برای_چشمهایش
#صاحب_احساس_من
#دلنوشته_لیلی
امروز میزبان خودم هستم!...
به رقص دوباره ی یادهای خاک گرفته دعوتم....
روی صخره ای مرتفع رو به دشتزاری وسیع و سر سبز و پر از گلهای وحشی نشسته ام....
نسیم کوهستان موهای بلند و پر طراوتم را به بازی گرفته..
و هنرمندانه و شیدا به رقص واداشته....
سرمای نسیم بهار..بر روی گونه های گرم و تب دارم...
لبهایم لبریز از خستگی و عطش و زخم....
و نگاه عمیقی به دورترین نقطه ی افق که افق را هم دریده و به انتهای منتهی میرسد...
میزبانی یادها و سرنوشت شروع میشود...
روح پاکی را میبینم که خالق با عشق و قدرت و زیبایی می آفریند..
بزرگ میشود...
پاک است و سرچشمه ی انرژی و عشق..
بال و پر میگیرد...
بالغ میشود...
مهر میورزد...
محبت میکند ...
از چشمه ی بینهایت مهرش قلبهای تشنه را سیراب میکند...
دستهای خاکی را میشوید...
دیدگان پر غبار را برقی تازه میبخشد...
تن های زخمی و ترک برداشته را از آلودگیها پاک میکند...
عاشقی میکند...
زخم میخورد...
هزاران بار زمین میخورد....
میشکند...
اما دوباره جوانه میزند...
خسته است و دلشکسته....
از دیدنش شرمسارم!....
با دلشکستگی نگاهم میکند...
مراقبش نبودم....
تمامش را وقف کردم!...
و او می پرسد این بود امانتداری روحی که خدا به تو بخشیده بود؟...
۷.۲k
۰۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.