رمان یادت باشد ۱۳۰
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_سی
در مورد بچه و بچه داری صحبت میکردیم.تا من ابوالفضل را بغل گرفتم،شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد. چادر خیلی کثیف شده بود. به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم رو کامل بشورم. حدود ساعت یازده شب بود که از آنجا بلند شدیم. چادر خودم را انداخته بودم داخل کیسه و چادر امانتی را سر کرده بودم. روی موتور حمید بلند بلند ذکر میگفت. صدای حسین حسین گفتنش را دوست داشتم. به حمید گفتم: آروم تر ذکر بگو. این وقت شب کسی میشنوه. گفت: اشکال نداره، بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه. موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه. نه واجبه نه مکروه. بذار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه. ثواب بنویسن برا جفتمون.
خانه که رسیدیم، هر دوتا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم.بعد همه چادر امانتی رو اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اُپن و گفتم: عزیزم! فردا داری میری محل کار این چادر رو هم برسون به آقا میثم. به وقت خانمش نیازش میشه. صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود. مثل همیشه برایش صبحانه آماده برایش آماده کردک. حمید سر سفره که نشست گفت: همکارا میگن خانم ها فقط سال اول عروسی صبحانه حاضر میکنن. سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست. ولی فکر میکنم تو خیلی توی این کار پشتکار داری. خندیدم و گفتم: تا روزی که من هستم، تو بدون صبحونه از خونه بیرون نمیری. حتی روزهای یکشنبه و سهشنبه که میدونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحانه میدن، بازم اول صبحونه منزل رو میل میکنی.
به ساعت نگاه کردم. حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش.......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
در مورد بچه و بچه داری صحبت میکردیم.تا من ابوالفضل را بغل گرفتم،شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد. چادر خیلی کثیف شده بود. به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم رو کامل بشورم. حدود ساعت یازده شب بود که از آنجا بلند شدیم. چادر خودم را انداخته بودم داخل کیسه و چادر امانتی را سر کرده بودم. روی موتور حمید بلند بلند ذکر میگفت. صدای حسین حسین گفتنش را دوست داشتم. به حمید گفتم: آروم تر ذکر بگو. این وقت شب کسی میشنوه. گفت: اشکال نداره، بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه. موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه. نه واجبه نه مکروه. بذار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه. ثواب بنویسن برا جفتمون.
خانه که رسیدیم، هر دوتا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم.بعد همه چادر امانتی رو اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اُپن و گفتم: عزیزم! فردا داری میری محل کار این چادر رو هم برسون به آقا میثم. به وقت خانمش نیازش میشه. صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود. مثل همیشه برایش صبحانه آماده برایش آماده کردک. حمید سر سفره که نشست گفت: همکارا میگن خانم ها فقط سال اول عروسی صبحانه حاضر میکنن. سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست. ولی فکر میکنم تو خیلی توی این کار پشتکار داری. خندیدم و گفتم: تا روزی که من هستم، تو بدون صبحونه از خونه بیرون نمیری. حتی روزهای یکشنبه و سهشنبه که میدونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحانه میدن، بازم اول صبحونه منزل رو میل میکنی.
به ساعت نگاه کردم. حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش.......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۶.۴k
۰۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.