رمان یادت باشد ۱۲۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_بیست_و_نه
کیک را روی میز گذاشتم و لامپ اتاق را روشن کردم. نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده بود. به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه، همه سر و کارش با سیم های جنگی زمخت و کابلهای فشار قوی بود. معمولاً بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود. برای همین صورت آفتاب سوخته می شد. وقتی به خانه می رسید از شدت خستگی، ناهار را که می خورد از پا می افتاد. دستها و پاهایش را که دیدم، دلم سوخت. رفتم روزنامه آوردم و زیر پایش انداختم. همانطور که خواب بود کف پا و دست هایش را کرم زدم و روی صورتش ماسک ماست و خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر شود. آنقدر خسته بود که متوجه نشد، از کرم زدن خوشش نمیآمد. همیشه میگفت: کرم برای مرد نیست، کرم مرد باید گل باشد. با این حال من مرتب این کار را میکردم که پوست دستها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود.
کمی که گذشت بیدار شد. کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد. گفت: اول صبح پیامک تبریک از بانک اومد، پیش خودم گفتم حتما فرزانه یادش رفته و إلا تبریک میگفت. امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیاندازم. تا چشمش به کیک افتاد، اول یک تکه بزرگ از کیک برداشت و خورد. بعد چاقو را گزارشت روی کیک گفت: مثلاً ما به این کیک دست نزده ایم، حالا عکس بگیر.
برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم، همکار حمید. از وقتی که بچه دار شده بودند، فرصت نشده بود به آنها سر بزنیم. حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلا انگار نه انگار اینها همکار هم هستند و هر روز همدیگر را می بیند ما هم داخل اتاق در مورد بچه........
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
کیک را روی میز گذاشتم و لامپ اتاق را روشن کردم. نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده بود. به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه، همه سر و کارش با سیم های جنگی زمخت و کابلهای فشار قوی بود. معمولاً بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود. برای همین صورت آفتاب سوخته می شد. وقتی به خانه می رسید از شدت خستگی، ناهار را که می خورد از پا می افتاد. دستها و پاهایش را که دیدم، دلم سوخت. رفتم روزنامه آوردم و زیر پایش انداختم. همانطور که خواب بود کف پا و دست هایش را کرم زدم و روی صورتش ماسک ماست و خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر شود. آنقدر خسته بود که متوجه نشد، از کرم زدن خوشش نمیآمد. همیشه میگفت: کرم برای مرد نیست، کرم مرد باید گل باشد. با این حال من مرتب این کار را میکردم که پوست دستها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود.
کمی که گذشت بیدار شد. کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد. گفت: اول صبح پیامک تبریک از بانک اومد، پیش خودم گفتم حتما فرزانه یادش رفته و إلا تبریک میگفت. امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیاندازم. تا چشمش به کیک افتاد، اول یک تکه بزرگ از کیک برداشت و خورد. بعد چاقو را گزارشت روی کیک گفت: مثلاً ما به این کیک دست نزده ایم، حالا عکس بگیر.
برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم، همکار حمید. از وقتی که بچه دار شده بودند، فرصت نشده بود به آنها سر بزنیم. حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلا انگار نه انگار اینها همکار هم هستند و هر روز همدیگر را می بیند ما هم داخل اتاق در مورد بچه........
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۴.۶k
۰۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.