رمان یادت باشد ۱۲۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_بیست_و_هشت
منظورش را می رساند حرف نمی زد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد.
گفتم: نه بابا پرده خراب شده بود، داشتم درست میکردم. چی شد زود برگشتی امشب؟ معمولاً تا دوازده طول میکشید اومدنت. این غذاها چی آوردی؟ گفت: آخر هیئت غذای نذری می دادند، برای همین غذا رو که گرفتم، زودتر اومدم خون که تو هم بی نصیب نمونی و إلا باید باز تا ساعت دو نصف شب منتظر میموندی. گفتم: آقا این کار رو نکن. من راضی نیستم به زحمت بیوفتی. گفت: اتفاقاً از عمد این کار رو می کنم، که بقیه هم یاد بگیرن، دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانومش داخل خونه نخورده باشه. دوست داشت بقیه همین شکلی محبت شان را به همسرانشان ابراز کنند.هیئت که میرفت هر چیزی که می دادند نمی خورد، می آورد خانه که با هم بخوریم. گاهی از اوقات غذای نذری هیئت زیاد بود با صدای بلند میگفت: یکی هم بدید ببرم برای خانمم.
لباسهایش را عوض میکرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم. گفتم: مگه بارون داره میاد؟چرا لباست خیسه؟ گفت: نه عزیزم بارونی در کار نیست. یه میز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی کردیم و عرق کردم. برای همین لباسام خیس شده. به بهانه همین بازی کردن هم که شده یک سری پا گیر هیئت میشن.
چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم. از دانشگاه بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم. بعد از خرید عطر کیکی از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم. یک کیک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بود: حمید جان تولدت مبارک. خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالب_مرادی #یادت_باشه
منظورش را می رساند حرف نمی زد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد.
گفتم: نه بابا پرده خراب شده بود، داشتم درست میکردم. چی شد زود برگشتی امشب؟ معمولاً تا دوازده طول میکشید اومدنت. این غذاها چی آوردی؟ گفت: آخر هیئت غذای نذری می دادند، برای همین غذا رو که گرفتم، زودتر اومدم خون که تو هم بی نصیب نمونی و إلا باید باز تا ساعت دو نصف شب منتظر میموندی. گفتم: آقا این کار رو نکن. من راضی نیستم به زحمت بیوفتی. گفت: اتفاقاً از عمد این کار رو می کنم، که بقیه هم یاد بگیرن، دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانومش داخل خونه نخورده باشه. دوست داشت بقیه همین شکلی محبت شان را به همسرانشان ابراز کنند.هیئت که میرفت هر چیزی که می دادند نمی خورد، می آورد خانه که با هم بخوریم. گاهی از اوقات غذای نذری هیئت زیاد بود با صدای بلند میگفت: یکی هم بدید ببرم برای خانمم.
لباسهایش را عوض میکرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم. گفتم: مگه بارون داره میاد؟چرا لباست خیسه؟ گفت: نه عزیزم بارونی در کار نیست. یه میز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی کردیم و عرق کردم. برای همین لباسام خیس شده. به بهانه همین بازی کردن هم که شده یک سری پا گیر هیئت میشن.
چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم. از دانشگاه بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم. بعد از خرید عطر کیکی از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم. یک کیک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بود: حمید جان تولدت مبارک. خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالب_مرادی #یادت_باشه
۱.۰k
۰۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.