𝒫𝒶𝓇𝓉 8 🌪✙
𝒫𝒶𝓇𝓉 8 🌪✙
جیمین ویو
دلم نمیخواست بفهمم چی شده برای همین رفتم توی آشپزخونه تا ببینم آجوما هست یا نه نیاز داشتم یکم باهاش حرف بزنم
نگاه کردم وایساده بود داشت غذا درست میکرد رفتم پشتش وایسادم و سرمو گذاشتم رو شونش سریع برگشت سمتم ترسیده بود آروم خندیدم
آجوما : منو ترسوندی پسر
آجوما از بچگی برای من زحمت کشیده بود جای مادرم بود منم اونو مثل مادرم میدیدم و دوسش داشتم
جیمین : میخواستم ببینم چیزی نداریم برای شام؟
آجوما : چرا پسرم شام آمادس ولی ولی الان وقتش نیست پدرت نیومده اگه میخوای من برای تو شامتو بیارم
جیمین : نه منتظر میمونم
نشستم رو صندلی کنار میز آجوما هم کنارم نشست انگار استرس داشت مضطرب بود
جیمین : آجوما... چیزی شده؟
آجوما : ... نه پسرم
جیمین : نه یه چیزی شده بگو چیشده
به چشمام نگاه کرد
آجوما : جیمین اون... اون دختره بود ک پدرت اورده بودش
جیمین : ا/تو میگی؟
آجوما : آره همون
جیمین : خب
آجوما : ا اون .....
جیمین : چی شده آجوما
آجوما : من نمیخوام دخالت کنم اما پدرت همین امشب وقتی باهم دعواتون شد برد.... بردش توی انبار پشت خونه من رفته بودم آشغالارو بندازم بیرون ک دیدم ...
پس اونجا بردتش یکم وجدان نداره بعد به من میگه چرا منو دوست نداری
جیمین : آجوما تو مطمعنی؟
آجوما : آره خودم دیدم
جیمین : باشه مرسی ک بهم گفتی
آجوما : کاری نکردم پسرم
بهش لبخند زدم و از جام بلند شدم
جیمین : من میرم بیرون
آجوما : باشه پسرم
اینو ک گفت رفتم بیرون تو حیاط باید میفهمیدم حالش چطوره
معلومه بابام بازم مجبور شده با نگهبانا بره اونا تا بدهیشونو ازش نگیرن ولش نمیکنن دیگه عادتم شده آخرش انقدر بدهی بالا میاره تا هممونو بدبخت کنه البته نه تا وقتی ک پدر بزرگم هست تا وقتی اون هست پشتش گرمه اون همیشه هوای پسرشو داره
حالا ک کسی نیست بهتره برم ببینم حالش چطوره
رفتم سمت همون انباری ک آجوما گفت ای لعنت به این شانس درش 2 تا قفل داره حالا کلیدشو از کجا بیارم
هواام خیلی سرده حتما تا الان اونجا یخ کرده باید یجوری این قفلارو باز کنم
جیمین ویو
دلم نمیخواست بفهمم چی شده برای همین رفتم توی آشپزخونه تا ببینم آجوما هست یا نه نیاز داشتم یکم باهاش حرف بزنم
نگاه کردم وایساده بود داشت غذا درست میکرد رفتم پشتش وایسادم و سرمو گذاشتم رو شونش سریع برگشت سمتم ترسیده بود آروم خندیدم
آجوما : منو ترسوندی پسر
آجوما از بچگی برای من زحمت کشیده بود جای مادرم بود منم اونو مثل مادرم میدیدم و دوسش داشتم
جیمین : میخواستم ببینم چیزی نداریم برای شام؟
آجوما : چرا پسرم شام آمادس ولی ولی الان وقتش نیست پدرت نیومده اگه میخوای من برای تو شامتو بیارم
جیمین : نه منتظر میمونم
نشستم رو صندلی کنار میز آجوما هم کنارم نشست انگار استرس داشت مضطرب بود
جیمین : آجوما... چیزی شده؟
آجوما : ... نه پسرم
جیمین : نه یه چیزی شده بگو چیشده
به چشمام نگاه کرد
آجوما : جیمین اون... اون دختره بود ک پدرت اورده بودش
جیمین : ا/تو میگی؟
آجوما : آره همون
جیمین : خب
آجوما : ا اون .....
جیمین : چی شده آجوما
آجوما : من نمیخوام دخالت کنم اما پدرت همین امشب وقتی باهم دعواتون شد برد.... بردش توی انبار پشت خونه من رفته بودم آشغالارو بندازم بیرون ک دیدم ...
پس اونجا بردتش یکم وجدان نداره بعد به من میگه چرا منو دوست نداری
جیمین : آجوما تو مطمعنی؟
آجوما : آره خودم دیدم
جیمین : باشه مرسی ک بهم گفتی
آجوما : کاری نکردم پسرم
بهش لبخند زدم و از جام بلند شدم
جیمین : من میرم بیرون
آجوما : باشه پسرم
اینو ک گفت رفتم بیرون تو حیاط باید میفهمیدم حالش چطوره
معلومه بابام بازم مجبور شده با نگهبانا بره اونا تا بدهیشونو ازش نگیرن ولش نمیکنن دیگه عادتم شده آخرش انقدر بدهی بالا میاره تا هممونو بدبخت کنه البته نه تا وقتی ک پدر بزرگم هست تا وقتی اون هست پشتش گرمه اون همیشه هوای پسرشو داره
حالا ک کسی نیست بهتره برم ببینم حالش چطوره
رفتم سمت همون انباری ک آجوما گفت ای لعنت به این شانس درش 2 تا قفل داره حالا کلیدشو از کجا بیارم
هواام خیلی سرده حتما تا الان اونجا یخ کرده باید یجوری این قفلارو باز کنم
۵۰.۰k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.