𝒫𝒶𝓇𝓉 9 🌪✙
𝒫𝒶𝓇𝓉 9 🌪✙
هواام خیلی سرده حتما تا الان اونجا یخ کرده باید یجوری این قفلارو باز کنم
وای فکر کن جیمین این قفلارو کجا دیدی یه لحظه حس کردم دستی رو شونم قرار گرفت سریع برگشتم نگاه کردم آجوما بود یه نفس عمیق کشیدم
آجوما : پسرم من کیلیدارو دارم پدرت کیلیدارو به نام سپرد و رفت
از حرفش برق خوشحالی ای تو چشمام اومد
جیمین : آجوما یدونه ای
گونشو بوسیدم و کیلیدارو ازش گرفتم و قفلارو باز کردم
درو هم باز کردم و رفتم داخل دیدمش یگوشه خوابیده بود اینجا بدجوری سرد بود سریع رفتم سمتش
جیمین : ا/ت
چیزی نگفت
جیمین : ا/ت بلند شو
آجوما اومد کنارم با نگرانی رو بهش گفتم
جیمین : آجوما چیزی نمیگه
آجوما : باید از اینجا ببریمش تا حالش بدتر نشده
سرمو به نشونه تایید تکون دادم بابام تا 2 روز دیگه نمیاد برای همین خیالم راحت بود
بغلش کردم و با آجوما رفتیم تو سالن عمارت گذاشتمش رو مبل کنار شومینه دستاش یخ کرده بود
آجوما : پسرم تو برو بخواب من خودم حواسم بهش هست
بهش نگاه کردم
جیمین : نه منم میمونم
لبخندی زد و باشه ای گفت
آجوما : من برم یه پتو بیارم
اینو گفت و رفت
چشم ازش گرفتم و به ا/ت نگاه کردم صورتش مثل گچ سفید بود
دیگه حتی دلم نمیخواد تو صورت اون مرد هم نگاه کنم( باباشو میگه ) هر چی میکشم تقصیر اونه چند دقیقه بعد آجوما با یه پتو و متکا اومد رفتم کنار تا ببینم چیکار میکنه پتو رو کشید روش و متکا رو گذاشت زیر سرش دستشو گذاشت رو پیشونیش سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد
آجوما : تب داره اما تبش کمه
جیمین : خوب میشه؟ میخوای بریم دکتر؟
آجوما : نه خوب میشه فقط کاری ک میگمو بکن
جیمین : باشه
آجوما : برو یه ظرف آب با دستمال بیار
به حرفش گوش کردم و سریع رفتم سمت آشپزخونه و چیزی ک میخواستو اوردم و دادم بهش
جیمین : الان چطوره
آجوما : تبش بالا تر رفته ولی خوب میشه تو برو بخواب من حواسم هست
نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست برم
جیمین : نه نمیرم
آجوما : میخوای بمونی اینجا چی بشه میگم من حواسم بهش هست
جیمین : نه میخوام بمونم
چیزی نگفت و به کارش ادامه داد
انگار وضعیتش دقیقه به دقیقه بدتر میشد آجوما لباسشو دراورد ( آستین حلقه داشت زیر لباسش )
لباساش خیس شده بود خیلی عرق کرده بود هذیون میگفت
جیمین : آجوما
انگار فهمید میخوام چس بگم ک خودش گفت
آجوما : خوب میشه
اینو گفت و به کارش ادامه داد
.........
وقتی یاد گرفتم باید چیکار کنم بزور آجوما رو فرستادم اتاقش تا بخوابه نمیرفت ک هر چی بهش میگفتم میگفت من از پسش بر نمیام با بدبختی فرستادمش اتاقش خودمم موندم کنار ا/ت تا خوب بشه
به ساعت نگاه کردم 2 شب بود هنوزم داشت هذیون میگفت پارچه رو برداشتم و تو ظرف دوباره خیسش کردم و گذاشتم رو پیشونیش نفساش طولانی شده بودن بینشون خیلی فاصله بود
ترسیدم خیلی ترسیده بودم ولی نمیخواستم آجوما رو بلند کنم ناخواسته از ترس دستشو گرفتم
جیمین : تروخدا خوبشو
هواام خیلی سرده حتما تا الان اونجا یخ کرده باید یجوری این قفلارو باز کنم
وای فکر کن جیمین این قفلارو کجا دیدی یه لحظه حس کردم دستی رو شونم قرار گرفت سریع برگشتم نگاه کردم آجوما بود یه نفس عمیق کشیدم
آجوما : پسرم من کیلیدارو دارم پدرت کیلیدارو به نام سپرد و رفت
از حرفش برق خوشحالی ای تو چشمام اومد
جیمین : آجوما یدونه ای
گونشو بوسیدم و کیلیدارو ازش گرفتم و قفلارو باز کردم
درو هم باز کردم و رفتم داخل دیدمش یگوشه خوابیده بود اینجا بدجوری سرد بود سریع رفتم سمتش
جیمین : ا/ت
چیزی نگفت
جیمین : ا/ت بلند شو
آجوما اومد کنارم با نگرانی رو بهش گفتم
جیمین : آجوما چیزی نمیگه
آجوما : باید از اینجا ببریمش تا حالش بدتر نشده
سرمو به نشونه تایید تکون دادم بابام تا 2 روز دیگه نمیاد برای همین خیالم راحت بود
بغلش کردم و با آجوما رفتیم تو سالن عمارت گذاشتمش رو مبل کنار شومینه دستاش یخ کرده بود
آجوما : پسرم تو برو بخواب من خودم حواسم بهش هست
بهش نگاه کردم
جیمین : نه منم میمونم
لبخندی زد و باشه ای گفت
آجوما : من برم یه پتو بیارم
اینو گفت و رفت
چشم ازش گرفتم و به ا/ت نگاه کردم صورتش مثل گچ سفید بود
دیگه حتی دلم نمیخواد تو صورت اون مرد هم نگاه کنم( باباشو میگه ) هر چی میکشم تقصیر اونه چند دقیقه بعد آجوما با یه پتو و متکا اومد رفتم کنار تا ببینم چیکار میکنه پتو رو کشید روش و متکا رو گذاشت زیر سرش دستشو گذاشت رو پیشونیش سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد
آجوما : تب داره اما تبش کمه
جیمین : خوب میشه؟ میخوای بریم دکتر؟
آجوما : نه خوب میشه فقط کاری ک میگمو بکن
جیمین : باشه
آجوما : برو یه ظرف آب با دستمال بیار
به حرفش گوش کردم و سریع رفتم سمت آشپزخونه و چیزی ک میخواستو اوردم و دادم بهش
جیمین : الان چطوره
آجوما : تبش بالا تر رفته ولی خوب میشه تو برو بخواب من حواسم هست
نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست برم
جیمین : نه نمیرم
آجوما : میخوای بمونی اینجا چی بشه میگم من حواسم بهش هست
جیمین : نه میخوام بمونم
چیزی نگفت و به کارش ادامه داد
انگار وضعیتش دقیقه به دقیقه بدتر میشد آجوما لباسشو دراورد ( آستین حلقه داشت زیر لباسش )
لباساش خیس شده بود خیلی عرق کرده بود هذیون میگفت
جیمین : آجوما
انگار فهمید میخوام چس بگم ک خودش گفت
آجوما : خوب میشه
اینو گفت و به کارش ادامه داد
.........
وقتی یاد گرفتم باید چیکار کنم بزور آجوما رو فرستادم اتاقش تا بخوابه نمیرفت ک هر چی بهش میگفتم میگفت من از پسش بر نمیام با بدبختی فرستادمش اتاقش خودمم موندم کنار ا/ت تا خوب بشه
به ساعت نگاه کردم 2 شب بود هنوزم داشت هذیون میگفت پارچه رو برداشتم و تو ظرف دوباره خیسش کردم و گذاشتم رو پیشونیش نفساش طولانی شده بودن بینشون خیلی فاصله بود
ترسیدم خیلی ترسیده بودم ولی نمیخواستم آجوما رو بلند کنم ناخواسته از ترس دستشو گرفتم
جیمین : تروخدا خوبشو
۵۹.۴k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.