رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده

رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده،
شب مانده است و با شب،
تاریکی فشرده...

کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟
آتش چرا فسرده؟

خاموش مانده اینک،
خاموش تا همیشه،
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده.

رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی،
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده...

در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه،
این شب نداشت،
آری،
الماس خرده خرده،

بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت:
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده،

می رفت و گرد راهش از دود آه تیره،
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده.

سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود،
یک تار مو نبرده.

🍃 سیمین بهبهانی🍃 
دیدگاه ها (۱۰)

قلبم ...این روزها...سخت درد میڪنہ...ڪاش یڪ لحظہ ...می ایستاد...

🚩 ازدوا#طنز🔸 اهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و...

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگارییاران صلای عشق است گر می کن...

ما مقیم درِ میخانۀ عشقیم هنوزمست از بادۀ پیمانۀ عشقیم هنوزعا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط