بریم به گذشتهی میکا
بریم به گذشتهی میکا...
اون روزها که مایکی هنوز پادشاه نشده بود، و میکا... فقط یه دختر خجالتی بود که تو سایهها زندگی میکرد.
کسی که کسی نبود... اما یکی رو دید، و همهچیز عوض شد.
---
فصل سوم: "همیشه از دور"
چهارده ساله بود. مدرسهی راهنمایی مثل یک قفس بود. میکا همیشه صندلی آخر مینشست، کنار پنجره.
همیشه ساکت. همیشه خجالتی.
نه دوستی، نه صدایی. فقط دفتر نقاشیاش، پر از چهرههایی که هیچوقت باهاشون حرف نزده بود.
تا اینکه یه روز... صداش شنیده شد.
— «هی! اون صندلی عقب خالیه؟»
مایکی بود.
با اون موهای بلوند، لبخند بیخیال و چشمایی که نمیشد ازشون فرار کرد.
اومد و نشست کنار میکا.
برای اولین بار، دنیا ساکت شد... ولی قلب میکا شروع کرد به تپیدن.
تند، بیرحم، واقعی.
— «تو همیشه اینجا میشینی، نه؟ من مایکیام. تو چی؟»
میکا فقط سر تکون داد. صداش درنمیاومد. اون لحظه، حتی نمیدونست چطور نفس بکشه.
مایکی خندید.
— «باشه، ساکتی. ولی از اون ساکتهای جالبی.»
و بعد... رفت. همونطور که اومده بود، بیهوا.
ولی همون یه جمله کافی بود.
از اون روز به بعد، میکا هر روز زودتر میاومد مدرسه. فقط برای اینکه یه لحظه، یه نگاه، شاید یه کلمه از مایکی بشنوه.
اما مایکی... مال همه بود. دوستای زیادی داشت، خندیدن زیاد، جنگ زیاد، درد زیاد.
و میکا فقط نگاه میکرد.
تا اون روز...
روزی که مایکی با صورتی زخمی از یه دعوا برگشت، و هیچکس نپرسید چی شده.
اما میکا دنبالش رفت. بیصدا.
تا دید اون پسر، همون که همه فکر میکردن شکستناپذیره، پشت ساختمون مدرسه نشسته و گریه میکرد.
اون لحظه، برای میکا همهچیز عوض شد.
> "اونم درد میکشه... مثل من. ولی فرقش اینه که اون قوی نشون میده. من فقط مخفی میشم."
اون روز، میکا تصمیم گرفت همیشه مواظبش باشه.
نه به عنوان دوست.
نه به عنوان معشوق.
بلکه مثل سایهای که فقط برای یه نفر شکل میگیره.
---
🖤🕊️
اون روزها که مایکی هنوز پادشاه نشده بود، و میکا... فقط یه دختر خجالتی بود که تو سایهها زندگی میکرد.
کسی که کسی نبود... اما یکی رو دید، و همهچیز عوض شد.
---
فصل سوم: "همیشه از دور"
چهارده ساله بود. مدرسهی راهنمایی مثل یک قفس بود. میکا همیشه صندلی آخر مینشست، کنار پنجره.
همیشه ساکت. همیشه خجالتی.
نه دوستی، نه صدایی. فقط دفتر نقاشیاش، پر از چهرههایی که هیچوقت باهاشون حرف نزده بود.
تا اینکه یه روز... صداش شنیده شد.
— «هی! اون صندلی عقب خالیه؟»
مایکی بود.
با اون موهای بلوند، لبخند بیخیال و چشمایی که نمیشد ازشون فرار کرد.
اومد و نشست کنار میکا.
برای اولین بار، دنیا ساکت شد... ولی قلب میکا شروع کرد به تپیدن.
تند، بیرحم، واقعی.
— «تو همیشه اینجا میشینی، نه؟ من مایکیام. تو چی؟»
میکا فقط سر تکون داد. صداش درنمیاومد. اون لحظه، حتی نمیدونست چطور نفس بکشه.
مایکی خندید.
— «باشه، ساکتی. ولی از اون ساکتهای جالبی.»
و بعد... رفت. همونطور که اومده بود، بیهوا.
ولی همون یه جمله کافی بود.
از اون روز به بعد، میکا هر روز زودتر میاومد مدرسه. فقط برای اینکه یه لحظه، یه نگاه، شاید یه کلمه از مایکی بشنوه.
اما مایکی... مال همه بود. دوستای زیادی داشت، خندیدن زیاد، جنگ زیاد، درد زیاد.
و میکا فقط نگاه میکرد.
تا اون روز...
روزی که مایکی با صورتی زخمی از یه دعوا برگشت، و هیچکس نپرسید چی شده.
اما میکا دنبالش رفت. بیصدا.
تا دید اون پسر، همون که همه فکر میکردن شکستناپذیره، پشت ساختمون مدرسه نشسته و گریه میکرد.
اون لحظه، برای میکا همهچیز عوض شد.
> "اونم درد میکشه... مثل من. ولی فرقش اینه که اون قوی نشون میده. من فقط مخفی میشم."
اون روز، میکا تصمیم گرفت همیشه مواظبش باشه.
نه به عنوان دوست.
نه به عنوان معشوق.
بلکه مثل سایهای که فقط برای یه نفر شکل میگیره.
---
🖤🕊️
- ۱.۱k
- ۱۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط