داستانک؛ ✍️ چتر محبت
⛈زمستان بود. هوای صبحگاهی سرد و آفتابی بود. نرگس با لبخند همیگشی اش از خواب بیدار شد. بعد از سلام به پدر و مادر به سمت روشویی رفت. دست و صورتش را شست . صبحانه خورد . پدرش هنگام رفتن به سرکار نرگس را به مدرسه رساند. مادر نرگس مشغول آشپزی بود. آشپزی اش تمام شد. یکی دو ساعت به ظهر مانده بود. خسته و کوفته در گوشه ای از اتاق نشست. کنترل تلویز یون را برداشت بی اختیار شبکه خبر را گرفت. کارشناس هواشناسی برای ظهر اعلام بارش شدید باران و احتمال آبگرفتگی خیابان ها را می داد.
😥مادر ناگهان دلش مثل سیر و سرکه جوشید. با خودش گفت: « صبح که هوا خوب بود؟» در همین فکر بود یادش به نرگس افتاد که بدون چتر و گرمپوش درست و حسابی به مدرسه رفته بود. چند ساعتی گذشت. ابرهای بارانی همه آسمان را سیاهپوش کرد و باران بارید.
🍃نرگس و پدرش هنوز بر نگشته بودند. مادر دیگر یک جا نمی توانست آرام بشیند. پشت پنجره می رفت و بر می گشت. چند دقیقه گذشت، صدای در حیاط آمد، مادر شتابان به سمت در رفت؛ اما خبری از نرگس نبود! پدر وارد شد و گفت: « چرا اینقدر پریشونی؟»
☂️مادر _ خیلی نگران نرگسم، بدون چتر رفته مدرسه
🍃پدر_ نگرانی نداره تا چند دقیقه دیگه می رسه.
🌨مادر_ اگه بارون شدیدتر بشه ! یکدفه موقع برگشت برایش اتفاقی نیفته؟
⏰زمان به سختی می گذشت. هر ثانیه اش برای او به اندازه یکسال بود. نگرانی و دلتنگی سراسر وجودش را فراگرفته بود. دوباره به سراغ همسرش رفت و گفت: «دیر کرد، نیومد! »
🌸پدر_ چند دقیقه صبر کن اگه خبری نشد، بعد دنبالش می ریم.
🍃نیم ساعت گذشت خبری نشد.مادر طاقت نیاورد با پدر به مدرسه نرگس رفتند. مادر به داخل دفتر رفت. از مدیر مدرسه نرگس سوال کرد: «چرا نرگس هنوز تعطیل نشده؟ هر روز زود تعطیل می شد! »
👩مدیر مدرسه _ امروز کلاس جبرانی داشتن.
😧مادر با لحن نگران کننده ای گفت: «حداقل خبر می دادین. نرگس امروز بدون چتر بود، دل نگرونش شدم.»
🌸 مدیر مدرسه با عذر خواهی به او گفت: «فعلا کنار شومینه بنشینید تا گرم شید.» به مستخدم گفت که چایی برای مادر نرگس ببر. مستخدم در حالی که چایی را در مقابل مادر نرگس می گذاشت، چهره نگران مادر نرگس او را یاد خاطرات خودش هنگام بیرون بودن بچه هایش در مدرسه انداخت. به مادر نرگس گفت:« اشکال نداره این نگرانی ها طبیعیه! ما هم تمام این نگرانی ها و دلهره ها را داشتیم اما همه تمام شد.»
🍃 چند دقیقه گذشت. زنگ مدرسه به صدا در آمد. مادر از مدیر و مستخدم تشکر و عذر خواهی کرد. شتابان به سمت کلاس نرگس رفت. اما نرگس به داخل حیاط رفته بود. مادرش صدا زد:« نرگس صبرکن.»
👩👧 نرگس به عقب برگشت، با دیدن مادرش با خوشحالی در آغوش او پرید.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
😥مادر ناگهان دلش مثل سیر و سرکه جوشید. با خودش گفت: « صبح که هوا خوب بود؟» در همین فکر بود یادش به نرگس افتاد که بدون چتر و گرمپوش درست و حسابی به مدرسه رفته بود. چند ساعتی گذشت. ابرهای بارانی همه آسمان را سیاهپوش کرد و باران بارید.
🍃نرگس و پدرش هنوز بر نگشته بودند. مادر دیگر یک جا نمی توانست آرام بشیند. پشت پنجره می رفت و بر می گشت. چند دقیقه گذشت، صدای در حیاط آمد، مادر شتابان به سمت در رفت؛ اما خبری از نرگس نبود! پدر وارد شد و گفت: « چرا اینقدر پریشونی؟»
☂️مادر _ خیلی نگران نرگسم، بدون چتر رفته مدرسه
🍃پدر_ نگرانی نداره تا چند دقیقه دیگه می رسه.
🌨مادر_ اگه بارون شدیدتر بشه ! یکدفه موقع برگشت برایش اتفاقی نیفته؟
⏰زمان به سختی می گذشت. هر ثانیه اش برای او به اندازه یکسال بود. نگرانی و دلتنگی سراسر وجودش را فراگرفته بود. دوباره به سراغ همسرش رفت و گفت: «دیر کرد، نیومد! »
🌸پدر_ چند دقیقه صبر کن اگه خبری نشد، بعد دنبالش می ریم.
🍃نیم ساعت گذشت خبری نشد.مادر طاقت نیاورد با پدر به مدرسه نرگس رفتند. مادر به داخل دفتر رفت. از مدیر مدرسه نرگس سوال کرد: «چرا نرگس هنوز تعطیل نشده؟ هر روز زود تعطیل می شد! »
👩مدیر مدرسه _ امروز کلاس جبرانی داشتن.
😧مادر با لحن نگران کننده ای گفت: «حداقل خبر می دادین. نرگس امروز بدون چتر بود، دل نگرونش شدم.»
🌸 مدیر مدرسه با عذر خواهی به او گفت: «فعلا کنار شومینه بنشینید تا گرم شید.» به مستخدم گفت که چایی برای مادر نرگس ببر. مستخدم در حالی که چایی را در مقابل مادر نرگس می گذاشت، چهره نگران مادر نرگس او را یاد خاطرات خودش هنگام بیرون بودن بچه هایش در مدرسه انداخت. به مادر نرگس گفت:« اشکال نداره این نگرانی ها طبیعیه! ما هم تمام این نگرانی ها و دلهره ها را داشتیم اما همه تمام شد.»
🍃 چند دقیقه گذشت. زنگ مدرسه به صدا در آمد. مادر از مدیر و مستخدم تشکر و عذر خواهی کرد. شتابان به سمت کلاس نرگس رفت. اما نرگس به داخل حیاط رفته بود. مادرش صدا زد:« نرگس صبرکن.»
👩👧 نرگس به عقب برگشت، با دیدن مادرش با خوشحالی در آغوش او پرید.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.