set me free P.t5💜
set me free P.t5💜
(پرش زمانی ساعت ۱۹:۱۰):
خانواده پارک به تالار زودتر از همه رسیدن تا قبل رسیدن مهمونا همچیو چک کنن لیا که به لاسش عادت کرده بود خودش بدون نیاز به کمک راه میرفت!
لباسش انقدر خوشگل بود و خودشو جذابتر کرده بود که خدمتکارای خانم بهش خیره میشدن و نگاش میکردن!
_بیا اینجا بشین!
لیا به طرف جیمین چرخید و دید که به یه صندلی اشاره میکنه سریع روش نشست و نفس عمیقی کشید.
_باید به مهمونا خوش آمد بگم؟!
_معلومه که اره!پس فکر کردی باید همینجا بشینی!
لیا چشم غره ای به جیمین رفت و به در تالار خیره شد و دید که اولین خانواده اومد.
سریع بلند شد و به طرف ورودی تالار رفت!
_خوش اومدید!
با دقت به خانواده نگاه کرد تا یادش افتاد!
_خاله ماریااا.....دلم براتون تنگ شده بود.
_پس من چی دختر؟!
به پشت سر ماریا نگاه کرد تا مارلون رو دید.
_خوش اومدید عمو...خوشحالم میبینمتون.
گرم صبحت بودم تا اینکه از پشت یه پسر قد بلند با موهای نسبتا بلند خاکستری وارد شد!
نگاهش بهش انداختی تا اینکه یاد تهیونگ افتادی.
با چشم های بی روح و سرد سلام خشکی داد که تمام بدن لیا یخ بست!
لیا هم با خونسردی جواب داد و ادامه حرفاشو زد تا اینکه یونا اومد.
_دختر چیکار میکنی چرا معطل کردی خانواده کیم رو؟!
ماریا سریع پرید بغل دوستش و کمرشو نوازش کرد
_دلم تنگ شده بود برات رفیق!
_منم همینطور!
مامان و خاله ماریا باهم رفتن رو صندلی نشستن و جیمین هم عمو مارلون رو برد.
منو تهیونگ دم ورودی ایستاده بودیم تا اینکه بدون هیچ حرفی ازش جدا شدم
(پرش زمانی۲۰ دقیقه بعد ساعت ۱۹:۳۰):
همهی مهمونا رسیده بودن گرم صحبت کردن بودن بعضیاشون برای همدیگه مشروب میریختن و میخوردن بعضیاشون میرقصیدن.
منم داشتم با آلیا همکاری میکردم و مشروب میخوردم البته کم چون نمیخواستم مست کنم!
داشتم با آلیا موزیک میخوندم که یهو همون پسرو دیدم!
.
.
.
شرایط:
نداریم✨🙂
#تهیونگ
#فن_فیک
(پرش زمانی ساعت ۱۹:۱۰):
خانواده پارک به تالار زودتر از همه رسیدن تا قبل رسیدن مهمونا همچیو چک کنن لیا که به لاسش عادت کرده بود خودش بدون نیاز به کمک راه میرفت!
لباسش انقدر خوشگل بود و خودشو جذابتر کرده بود که خدمتکارای خانم بهش خیره میشدن و نگاش میکردن!
_بیا اینجا بشین!
لیا به طرف جیمین چرخید و دید که به یه صندلی اشاره میکنه سریع روش نشست و نفس عمیقی کشید.
_باید به مهمونا خوش آمد بگم؟!
_معلومه که اره!پس فکر کردی باید همینجا بشینی!
لیا چشم غره ای به جیمین رفت و به در تالار خیره شد و دید که اولین خانواده اومد.
سریع بلند شد و به طرف ورودی تالار رفت!
_خوش اومدید!
با دقت به خانواده نگاه کرد تا یادش افتاد!
_خاله ماریااا.....دلم براتون تنگ شده بود.
_پس من چی دختر؟!
به پشت سر ماریا نگاه کرد تا مارلون رو دید.
_خوش اومدید عمو...خوشحالم میبینمتون.
گرم صبحت بودم تا اینکه از پشت یه پسر قد بلند با موهای نسبتا بلند خاکستری وارد شد!
نگاهش بهش انداختی تا اینکه یاد تهیونگ افتادی.
با چشم های بی روح و سرد سلام خشکی داد که تمام بدن لیا یخ بست!
لیا هم با خونسردی جواب داد و ادامه حرفاشو زد تا اینکه یونا اومد.
_دختر چیکار میکنی چرا معطل کردی خانواده کیم رو؟!
ماریا سریع پرید بغل دوستش و کمرشو نوازش کرد
_دلم تنگ شده بود برات رفیق!
_منم همینطور!
مامان و خاله ماریا باهم رفتن رو صندلی نشستن و جیمین هم عمو مارلون رو برد.
منو تهیونگ دم ورودی ایستاده بودیم تا اینکه بدون هیچ حرفی ازش جدا شدم
(پرش زمانی۲۰ دقیقه بعد ساعت ۱۹:۳۰):
همهی مهمونا رسیده بودن گرم صحبت کردن بودن بعضیاشون برای همدیگه مشروب میریختن و میخوردن بعضیاشون میرقصیدن.
منم داشتم با آلیا همکاری میکردم و مشروب میخوردم البته کم چون نمیخواستم مست کنم!
داشتم با آلیا موزیک میخوندم که یهو همون پسرو دیدم!
.
.
.
شرایط:
نداریم✨🙂
#تهیونگ
#فن_فیک
۲.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.