part
𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::
part¹⁵"
ویو ا.ت"
با صدای بلندی کسی از طبقه ی پایین چشم هاشو باز کرد..
با ترس ..سریع از روی تخت بلند شد..
از اتاقش خارج شدو به سمته پله ها رفت.
با دیدن تهیونگ از حرکت وایساد..
روحش از بدنش جدا شد..
تهیونگ پخش زمین شده بود..
پانداژش پره خون بود..صورتش قرمز..
با دیدن جئون سره جاش خشک شد..اون..
اون زده بودتش..
مرده دیگه ای کنارش بود..که سریع شناختش..
همون کسی که بردتش
جونگکوک:میدونستیو گمش کردی..
هنوز وایساده بود.
نمیدونست باید چیکار کنه..
تهیونگ بلند شد..
واضح بود که داشت توی درد زجه میزد..
قدمی ور داشت..که از درد زیاد پهلوش خورد زمین..
خواست به سمتش بره که با تهیونگچشم تو چشم شد..
دستش رو از پشت به علامت منفی تکون داد که سره جاش وایساد..
سریع از جاش بلند شد..
عصبی به چشم های جئون خیره بود....
جیمین با ترس به دوتاشون نگاه میکرد..
اماده بود تا اگر دوباره بهم حمله کردن..دوتاشون و بزنه..
جیمین:بس کن..جونگکوک..
ولی کو گوشه شنوای جونگکوک؟؟
تهیونگ:پیداش میکنم..حالا برو بیرون..
مطمئنن بخاطر ا.ت اینو گفت..
نمیخواست جئون ا.ت رو ببینه..میدونست بعدش چی میشد...
...دستش رو توی جیب هاش کرد.
.پوزخندی زدو به سمته تهیونگ قدم ور داشت..
دستش رو از توی جیبش اورد بیرون و چیزی رو گذاشت روی میز..
انگار یه فلش بود..
جونگکوک:فردا تمومش کن..
سریع از عمارت خارج شد..
دیگه نتونست توی پاهاش وایسه و افتاد..
دخترک سریع به سمتش رفت..
ا.ت:لعنتی..زخمت باز شده..
سریع جعبه کمک های اولیه رو اورد..بانداژو باز کرد..
دردشبیشتر شده بود..جوری که دیگه نتونست تحمل کنه..
ناله هایی زیر لب میکرد..
اشک هاش دوباره شروع شده بود..
ا.ت:اون جئون...اوفففف
به دخترک خیره شد..
خنده ای با درد کرد..و بیشتر ا.ت رو هرس میداد..
ا.ت:ساکت شو.
گاز رو زد و دوباره باند پیچی کرد..
ا.ت:امشب باید بریم بیمارستان..خونه زیادی رو از دست دادی..
تهیونگ:من نمیمیرم..نترس..
ا.ت:میشه درمورد مرگ صحبت نکنی فقط برات خطرناکه....
تهیونگ:میترسی بمیرم؟
ا.ت:نه..میترسم تنها شم..
از کنارش بلند شد..که دستش رو گرفت..
با تعجب به تهیونگ خیره شد..
تهیونگ:پس عاشقم شدی!!
ا.ت:چی چرتو پرت میگی؟دیدی خون زیاد از دست دادی..زده به مغزت..
سریع رفت داخل اتاق و پتویی ور داشت..
برگشت که دید غرقه خوابه..
پتو رو کشید روش..
میدونست نمیاد بیمارستان بخاطر همین دکتر اورد خونه..
دستاش و لباساش باز خونی..
به سمت حموم رفتو توی وان لم داد..
صد هیچ متوجه شد اون جئون بی رحمه..اون وقت..
گذاشت یه شب خونش بمونه..
خودشو شست و از حموم اومد بیرون..
رفت سمته اشپزخونه و شروع کرد به اشپزی..
ساعت تقریبا ۷شب بود..
کاسه برنج روی سینی گذاشت.
خوب همه چی خوبه..
پشیبند رو دراورده..سینی رو گرفت و به سمته اتاقش رفت.
از روی تخت بلند شده بودو موهاش رو داشت درست میکرد..
ا.ت:بهت گفتم بلند نشی..
تهیونگ:ممنون..
سینی رو روی میز کناره تختش گذاشت..
ا.ت:از صبح چیزی نخوردی..
بدون منتظر بودن جواب تهیونگ از اتاق خارج شد..
مطمئنا بخاطر اون حرفه تهیونگ بود
(تهیونگ:پس عاشقم شدی؟)
روی صندلی نشست و شروع کرد به غذا خوردن..
.
.
part¹⁵"
ویو ا.ت"
با صدای بلندی کسی از طبقه ی پایین چشم هاشو باز کرد..
با ترس ..سریع از روی تخت بلند شد..
از اتاقش خارج شدو به سمته پله ها رفت.
با دیدن تهیونگ از حرکت وایساد..
روحش از بدنش جدا شد..
تهیونگ پخش زمین شده بود..
پانداژش پره خون بود..صورتش قرمز..
با دیدن جئون سره جاش خشک شد..اون..
اون زده بودتش..
مرده دیگه ای کنارش بود..که سریع شناختش..
همون کسی که بردتش
جونگکوک:میدونستیو گمش کردی..
هنوز وایساده بود.
نمیدونست باید چیکار کنه..
تهیونگ بلند شد..
واضح بود که داشت توی درد زجه میزد..
قدمی ور داشت..که از درد زیاد پهلوش خورد زمین..
خواست به سمتش بره که با تهیونگچشم تو چشم شد..
دستش رو از پشت به علامت منفی تکون داد که سره جاش وایساد..
سریع از جاش بلند شد..
عصبی به چشم های جئون خیره بود....
جیمین با ترس به دوتاشون نگاه میکرد..
اماده بود تا اگر دوباره بهم حمله کردن..دوتاشون و بزنه..
جیمین:بس کن..جونگکوک..
ولی کو گوشه شنوای جونگکوک؟؟
تهیونگ:پیداش میکنم..حالا برو بیرون..
مطمئنن بخاطر ا.ت اینو گفت..
نمیخواست جئون ا.ت رو ببینه..میدونست بعدش چی میشد...
...دستش رو توی جیب هاش کرد.
.پوزخندی زدو به سمته تهیونگ قدم ور داشت..
دستش رو از توی جیبش اورد بیرون و چیزی رو گذاشت روی میز..
انگار یه فلش بود..
جونگکوک:فردا تمومش کن..
سریع از عمارت خارج شد..
دیگه نتونست توی پاهاش وایسه و افتاد..
دخترک سریع به سمتش رفت..
ا.ت:لعنتی..زخمت باز شده..
سریع جعبه کمک های اولیه رو اورد..بانداژو باز کرد..
دردشبیشتر شده بود..جوری که دیگه نتونست تحمل کنه..
ناله هایی زیر لب میکرد..
اشک هاش دوباره شروع شده بود..
ا.ت:اون جئون...اوفففف
به دخترک خیره شد..
خنده ای با درد کرد..و بیشتر ا.ت رو هرس میداد..
ا.ت:ساکت شو.
گاز رو زد و دوباره باند پیچی کرد..
ا.ت:امشب باید بریم بیمارستان..خونه زیادی رو از دست دادی..
تهیونگ:من نمیمیرم..نترس..
ا.ت:میشه درمورد مرگ صحبت نکنی فقط برات خطرناکه....
تهیونگ:میترسی بمیرم؟
ا.ت:نه..میترسم تنها شم..
از کنارش بلند شد..که دستش رو گرفت..
با تعجب به تهیونگ خیره شد..
تهیونگ:پس عاشقم شدی!!
ا.ت:چی چرتو پرت میگی؟دیدی خون زیاد از دست دادی..زده به مغزت..
سریع رفت داخل اتاق و پتویی ور داشت..
برگشت که دید غرقه خوابه..
پتو رو کشید روش..
میدونست نمیاد بیمارستان بخاطر همین دکتر اورد خونه..
دستاش و لباساش باز خونی..
به سمت حموم رفتو توی وان لم داد..
صد هیچ متوجه شد اون جئون بی رحمه..اون وقت..
گذاشت یه شب خونش بمونه..
خودشو شست و از حموم اومد بیرون..
رفت سمته اشپزخونه و شروع کرد به اشپزی..
ساعت تقریبا ۷شب بود..
کاسه برنج روی سینی گذاشت.
خوب همه چی خوبه..
پشیبند رو دراورده..سینی رو گرفت و به سمته اتاقش رفت.
از روی تخت بلند شده بودو موهاش رو داشت درست میکرد..
ا.ت:بهت گفتم بلند نشی..
تهیونگ:ممنون..
سینی رو روی میز کناره تختش گذاشت..
ا.ت:از صبح چیزی نخوردی..
بدون منتظر بودن جواب تهیونگ از اتاق خارج شد..
مطمئنا بخاطر اون حرفه تهیونگ بود
(تهیونگ:پس عاشقم شدی؟)
روی صندلی نشست و شروع کرد به غذا خوردن..
.
.
- ۸۴
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط