دوست برادرم پارتEND 73
(ساعت 1 ظهر)
میسو یک ساعت پیش برگشته بود خونه تا برای ناهار چیزی درست کنه و جیمین هنوز برنگشته میسو مشغول بود بعد اینکه از غذا مطمئن شد سمت هال رفت و روی ماناپه نشست و اروم دستی رو شکمش که یه کوچولو برامده شده بود کشید لبخندی روی لبهاش اومد دوماه بود که فهمیده بود حا*مله ست ...و جیمین زیادی روش حساس شده بود اما امروزسرش داد کشیده بود اما میسو به دل نگرفته بود چون میدونست بعضی وقتا زیادی خسته میشه...
صدای چرخیدن کلید داخل در اومد و بعد صدای جیمین بود که صداش زد
جیمین:میسو..!
پاشد و سمت در رفت و با لبخند به جیمین نگاه کرد و گفت
میسو:خوش اومدی عزیزم...
جیمین سریع نزدیک شد و میسو رو بغل گرفت و بو*سه ای روی موهای خوش بوش زد و گفت
جیمین:اه کل امروز رو فکر میکردم که ازم عصبی شدی ...ببخشید صبح یکم صدام رو بالا بردم
میسو ازش جدا شد و با لبخند گفت
میسو:میدونم فقط یکم خسته ای بیا غذای مورد علاقه ات رو درست کردم... جیمین با لبخند نفس عمیقی کشید و گفت
جیمین:اه من میمیرم برای غذا های تو ...راستش انقد گشنمه که ممکنه تو رم بخورم
میسو متعجب گفت
میسو:چرا...!!.....نکنه بازصبحانه نخوردی
جیمین با لبخند سری بالا انداخت و ٫٫نوچ٫٫ی کرد میسو با اخم گفت
میسو: جیمین هزار بار گفتم خوب غذا بخور شاید یه وقتایی من خونه نباشم نمیشه که غذا نخوری
جیمین برای فرار کردن از بحث با لبخند دست دور کم*ر میسو انداخت و دست دیگه اش رو روی برا مدگی کوچیک شکمش گزاشت و با خنده گفت
جیمین:دلم برای کوچولوم تنگ شده بود میسو با اخم گفت
میسو: فقط کوچولو ت!؟
جیمین خندید و میسو رو محکم به خودش فشرد و پیشونیش رو روی پیشونی میسو گذاشت و گفت
جیمین:اما بیشتر از هر چیز دلم برای خانوم نازم تنگ شده بود
میسو خندید و گفت
میسو:منم دلم برات تنگ میشه مرد جذابم
و بعد ل*باش رو روی ل*ب های جیمین گذاشت با عشق هم رو می بو*سیدن و بعد چند دقیقه بلا هره از هم جدا شدن و با خنده بهم نگاه کردن
هیچ کلمه ای نمیتونست عشق اون ها رو توصیف کنه...اما برای الان فقط چشم هاشون کافی بود چون از چشماشون عشق میبارید ....
End
میسو یک ساعت پیش برگشته بود خونه تا برای ناهار چیزی درست کنه و جیمین هنوز برنگشته میسو مشغول بود بعد اینکه از غذا مطمئن شد سمت هال رفت و روی ماناپه نشست و اروم دستی رو شکمش که یه کوچولو برامده شده بود کشید لبخندی روی لبهاش اومد دوماه بود که فهمیده بود حا*مله ست ...و جیمین زیادی روش حساس شده بود اما امروزسرش داد کشیده بود اما میسو به دل نگرفته بود چون میدونست بعضی وقتا زیادی خسته میشه...
صدای چرخیدن کلید داخل در اومد و بعد صدای جیمین بود که صداش زد
جیمین:میسو..!
پاشد و سمت در رفت و با لبخند به جیمین نگاه کرد و گفت
میسو:خوش اومدی عزیزم...
جیمین سریع نزدیک شد و میسو رو بغل گرفت و بو*سه ای روی موهای خوش بوش زد و گفت
جیمین:اه کل امروز رو فکر میکردم که ازم عصبی شدی ...ببخشید صبح یکم صدام رو بالا بردم
میسو ازش جدا شد و با لبخند گفت
میسو:میدونم فقط یکم خسته ای بیا غذای مورد علاقه ات رو درست کردم... جیمین با لبخند نفس عمیقی کشید و گفت
جیمین:اه من میمیرم برای غذا های تو ...راستش انقد گشنمه که ممکنه تو رم بخورم
میسو متعجب گفت
میسو:چرا...!!.....نکنه بازصبحانه نخوردی
جیمین با لبخند سری بالا انداخت و ٫٫نوچ٫٫ی کرد میسو با اخم گفت
میسو: جیمین هزار بار گفتم خوب غذا بخور شاید یه وقتایی من خونه نباشم نمیشه که غذا نخوری
جیمین برای فرار کردن از بحث با لبخند دست دور کم*ر میسو انداخت و دست دیگه اش رو روی برا مدگی کوچیک شکمش گزاشت و با خنده گفت
جیمین:دلم برای کوچولوم تنگ شده بود میسو با اخم گفت
میسو: فقط کوچولو ت!؟
جیمین خندید و میسو رو محکم به خودش فشرد و پیشونیش رو روی پیشونی میسو گذاشت و گفت
جیمین:اما بیشتر از هر چیز دلم برای خانوم نازم تنگ شده بود
میسو خندید و گفت
میسو:منم دلم برات تنگ میشه مرد جذابم
و بعد ل*باش رو روی ل*ب های جیمین گذاشت با عشق هم رو می بو*سیدن و بعد چند دقیقه بلا هره از هم جدا شدن و با خنده بهم نگاه کردن
هیچ کلمه ای نمیتونست عشق اون ها رو توصیف کنه...اما برای الان فقط چشم هاشون کافی بود چون از چشماشون عشق میبارید ....
End
۲.۸k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.