دوست برادرم پارت72
(1سال بعد)
تو این 8 ماه قبل لانی و جین باهم ازدواج کردن از اونجایی که جین دیگه یه خونه جدید برای خودش و لانی گرفته بود واحدش رو داد به میسو و میسو که تنها شده بود و دوست نداشت برگرده پیش پدر مادرش به درسش ادامه داد و جیمین که از عشقش مطمئن شده بود بهش پیشنهاد ازدواج داد و 5ماه قبل با هم ازدواج کردند و حالا باهم زندگی میکنن...الان از اونجایی که میسو دیگه خانم خونه جیمین شده خونه اش رنگ گرفته و خیلی زیبا تر شده
میسو با صدای بلند جیمین رو صدا زد
میسو:جیمین!
وقتی صدایی نشنید سمت اتاق رفت در رو باز کرد و دید جیمین هنوزم خوابیده ...کلافه نفسش رو بیرون داد
میسو:جیمین..
اما جیمین فقط ٫٫هووممم ٫٫کرد میسو خم شد و گونه جیمین رو بو*سید و گفت
میسو:پاشو جیمین ساعت 8 صبحه باز دیرت میشه...
جیمین چرخی زد و خواب آلود گفت
جیمین:یکم دیگه.....
میسو کلافه فاصله گرفت و گفت
میسو:اون وقت باز دیرت میشه و به من غر میزنی که چرا بیدارت نکردم..
این بار جیمین عصبی داد زد
جیمین:بزار بخوابممم
میسو متعجب نگاهش کرد که جیمین ملافه رو روی سرش کشید تا دو باره بخوابه میسو نفس کلافه شو بیرون داد
سمت اشپز خانه رفت و نگاهی به میز اماده صبحانه انداخت باز جیمین تنبلی کرد و میسو باید تنها صبحانه بخوره پشت میز نشست و صبحانه اش رو خورد....بعد تموم شدن خودش رو اماده کرد تا بره دانشگاه فقط یک ماه مونده بود به تموم شدنش و بعد دیگه میتونست کارش رو شروع کنه ....
بدون خداحافظی از جیمین بیرون رفت...
یک ساعت بعد رفتن میسو جیمین پاشد و خواب الود نگاهی به صفحه گوشیش انداخت که چشمش به ساعت 9 افتاد سریع پاشد و سمت حما*م رفت و بعد یه دوش سریع بیرون اومد و لباس پوشید و اماده بیرون رفت و همینطور که چشم میچر خوند تا میسو روببینه صداش زد
جیمین:میسو عزیزم!!
وقتی هیچ جوابی نگرفت سمت آشپزخونه رفت و میز اماده رو دید معلوم بود که میسو صبحانه اش رو خورده و جیمین که بدون میسو حتی نمیتونست اب هم بخره ترجیح داد بدون صبحانه بره تا بیشتر دیرش نشه پس سریع کفش هاش رو پوشید و با برداشتن کلید ماشینش بیرون رفت....
تو این 8 ماه قبل لانی و جین باهم ازدواج کردن از اونجایی که جین دیگه یه خونه جدید برای خودش و لانی گرفته بود واحدش رو داد به میسو و میسو که تنها شده بود و دوست نداشت برگرده پیش پدر مادرش به درسش ادامه داد و جیمین که از عشقش مطمئن شده بود بهش پیشنهاد ازدواج داد و 5ماه قبل با هم ازدواج کردند و حالا باهم زندگی میکنن...الان از اونجایی که میسو دیگه خانم خونه جیمین شده خونه اش رنگ گرفته و خیلی زیبا تر شده
میسو با صدای بلند جیمین رو صدا زد
میسو:جیمین!
وقتی صدایی نشنید سمت اتاق رفت در رو باز کرد و دید جیمین هنوزم خوابیده ...کلافه نفسش رو بیرون داد
میسو:جیمین..
اما جیمین فقط ٫٫هووممم ٫٫کرد میسو خم شد و گونه جیمین رو بو*سید و گفت
میسو:پاشو جیمین ساعت 8 صبحه باز دیرت میشه...
جیمین چرخی زد و خواب آلود گفت
جیمین:یکم دیگه.....
میسو کلافه فاصله گرفت و گفت
میسو:اون وقت باز دیرت میشه و به من غر میزنی که چرا بیدارت نکردم..
این بار جیمین عصبی داد زد
جیمین:بزار بخوابممم
میسو متعجب نگاهش کرد که جیمین ملافه رو روی سرش کشید تا دو باره بخوابه میسو نفس کلافه شو بیرون داد
سمت اشپز خانه رفت و نگاهی به میز اماده صبحانه انداخت باز جیمین تنبلی کرد و میسو باید تنها صبحانه بخوره پشت میز نشست و صبحانه اش رو خورد....بعد تموم شدن خودش رو اماده کرد تا بره دانشگاه فقط یک ماه مونده بود به تموم شدنش و بعد دیگه میتونست کارش رو شروع کنه ....
بدون خداحافظی از جیمین بیرون رفت...
یک ساعت بعد رفتن میسو جیمین پاشد و خواب الود نگاهی به صفحه گوشیش انداخت که چشمش به ساعت 9 افتاد سریع پاشد و سمت حما*م رفت و بعد یه دوش سریع بیرون اومد و لباس پوشید و اماده بیرون رفت و همینطور که چشم میچر خوند تا میسو روببینه صداش زد
جیمین:میسو عزیزم!!
وقتی هیچ جوابی نگرفت سمت آشپزخونه رفت و میز اماده رو دید معلوم بود که میسو صبحانه اش رو خورده و جیمین که بدون میسو حتی نمیتونست اب هم بخره ترجیح داد بدون صبحانه بره تا بیشتر دیرش نشه پس سریع کفش هاش رو پوشید و با برداشتن کلید ماشینش بیرون رفت....
۳۴.۹k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.