p
p5
موتور رو روشن کردم و صدای نرمش توی هوای بارونی پیچید. گوشیام رو از جیبم بیرون آوردم و به دوست قدیمیام پیام دادم که کار تموم شده. بعد، با سرعت به سمت رستوران حرکت کردم. خیابونها زیر نور چراغها برق میزدن، و من فقط به لحظهای فکر میکردم که ا.ت رو ببینم، با لباسی که برای این قرار انتخاب کرده بود.
بارون شدت گرفته بود، ولی هیچچیز نمیتونست جلوی من رو بگیره. این قرار، حالا فقط بین من و ا.ت بود، و هیچکس دیگهای حق نداشت وارد این لحظه بشه. وقتی به رستوران رسیدم، موتور رو کنار کشیدم و برای لحظهای به در ورودی نگاه کردم. لبخند کوچیکی روی لبم نشست، و با قدمهایی محکم به سمت داخل حرکت کردم "
'با دو دقیقه تاخیر به رستوران رسیدم.. در شیشه ایی رستوران رو باز کردم و وارد شدم.. تمام میز ها رو نگاه کردم ولی هیچ خبری از لئون نبود... در عوض..چهره آشنایی چشمم رو گرفت... همه چیز آشنا بود... اون..اون...مین یونگی بود؟؟؟ سیلی از سوال توی مغزم موج خورد... کیفم رو توی دستم محکم کردم با قدم هایی که میدونستم مطمئن نبود به سمت همون میز حرکت کردم.. صادقانه بیان کنم؛ هیچ اعتمادی در حرکاتم نبود.. آروم به میز رسیدم و کمی گردنم رو پایین آوردم و بهش نگاه کردم...صدایم از زمزمه پایین تر بود.. مطمئن بودم فقط خودش میشنوه' مین یونگی؟؟؟
" وقتی اومد نزدیک، چشمام ناخودآگاه یه برق شیطنت گرفت. کیف کوچولوش رو محکم گرفته بود، انگار قرار بود جلوی یه طوفان وایسه! وقتی به میز رسید، یه لحظه مکث کرد، سرشم کمی پایین بود. هنوز انگار باور نمیکرد که من اینجا نشستم.
یه کم بهش خیره شدم : لئون؟ فکر نکنم دیگه حتی جرأت کنه بهت نزدیک شه
حرفم که تموم شد، خودم رو کمی به صندلی تکیه دادم، نگاهم هنوز مستقیم بهش بود. بعد با همون لحن شوخ ادامه دادم": به جاش امشب با من شام میخوری، جوجه.
"منتظر بودم ببینم چیکار میکنه. قیافهش اونقدر بانمک بود که از خنده توی دلم منفجر شدم، ولی خونسردیمو حفظ کردم. حالا دیگه این بازی رو من شروع کرده بودم "
موتور رو روشن کردم و صدای نرمش توی هوای بارونی پیچید. گوشیام رو از جیبم بیرون آوردم و به دوست قدیمیام پیام دادم که کار تموم شده. بعد، با سرعت به سمت رستوران حرکت کردم. خیابونها زیر نور چراغها برق میزدن، و من فقط به لحظهای فکر میکردم که ا.ت رو ببینم، با لباسی که برای این قرار انتخاب کرده بود.
بارون شدت گرفته بود، ولی هیچچیز نمیتونست جلوی من رو بگیره. این قرار، حالا فقط بین من و ا.ت بود، و هیچکس دیگهای حق نداشت وارد این لحظه بشه. وقتی به رستوران رسیدم، موتور رو کنار کشیدم و برای لحظهای به در ورودی نگاه کردم. لبخند کوچیکی روی لبم نشست، و با قدمهایی محکم به سمت داخل حرکت کردم "
'با دو دقیقه تاخیر به رستوران رسیدم.. در شیشه ایی رستوران رو باز کردم و وارد شدم.. تمام میز ها رو نگاه کردم ولی هیچ خبری از لئون نبود... در عوض..چهره آشنایی چشمم رو گرفت... همه چیز آشنا بود... اون..اون...مین یونگی بود؟؟؟ سیلی از سوال توی مغزم موج خورد... کیفم رو توی دستم محکم کردم با قدم هایی که میدونستم مطمئن نبود به سمت همون میز حرکت کردم.. صادقانه بیان کنم؛ هیچ اعتمادی در حرکاتم نبود.. آروم به میز رسیدم و کمی گردنم رو پایین آوردم و بهش نگاه کردم...صدایم از زمزمه پایین تر بود.. مطمئن بودم فقط خودش میشنوه' مین یونگی؟؟؟
" وقتی اومد نزدیک، چشمام ناخودآگاه یه برق شیطنت گرفت. کیف کوچولوش رو محکم گرفته بود، انگار قرار بود جلوی یه طوفان وایسه! وقتی به میز رسید، یه لحظه مکث کرد، سرشم کمی پایین بود. هنوز انگار باور نمیکرد که من اینجا نشستم.
یه کم بهش خیره شدم : لئون؟ فکر نکنم دیگه حتی جرأت کنه بهت نزدیک شه
حرفم که تموم شد، خودم رو کمی به صندلی تکیه دادم، نگاهم هنوز مستقیم بهش بود. بعد با همون لحن شوخ ادامه دادم": به جاش امشب با من شام میخوری، جوجه.
"منتظر بودم ببینم چیکار میکنه. قیافهش اونقدر بانمک بود که از خنده توی دلم منفجر شدم، ولی خونسردیمو حفظ کردم. حالا دیگه این بازی رو من شروع کرده بودم "
- ۱۰.۰k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط