ماموریت( پارت هشتم )
ماموریت( پارت هشتم )
* ویو ا/ت *
داشتم حرف هاشونو گوش میدادم که یهو می یونگ شروع کرد دروغ گفتن و فحش دادن به هانا....! منم خیلی عصبی شدم و سریع از جام پاشدم و رفتم یقه ی می یونگ عوضی رو گرفتم و چشبوندمش به دیوار....همه شوکه شده بودن و چند تا نگهبان اومدن تا مارو از هم جدا کنن....منم تا فرصت بود یه مشت کبوندم تو صورتش که جاش موند...ولی دلم خنک شد! نگهبان اومد جدامون کرد و من رفتم....قیافه هانا خیلی خوب بود!
* چند دقیقه بعد *
بیرون دادگاه بودم منتظر هانا بودم که می یونگ رو دیدم.....
ا/ت : هوفففف..مثل اینکه مشتی که بهت زدم به قدر کافی خوب نبوده!
می یونگ : ( نیشخند ) تو فقط یه دختری! کاری ازت برنمیاد! مطمعنم با پارتی بازی پلیس شدی!
ا/ت : ( خنده ) آره...اصن حق باتو! حالا که من برندم...!
می یونگ : تو چطور جرعت کردی به من مشت بزنی؟! ها؟! ( با داد )
ا/ت : ( نیشخند ) میبینم که داری جوش میخوری...آقای وکیل!
می یونگ اومد نزدیک ا/ت...
ا/ت هم با دست محکم هولش داد...
ا/ت : برو اونور...
می یونگ : دارم برات...زندگی تو به آتیش میکشم ا/ت...!
ا/ت : برو ببینم چیکار میخوای بکنی!
می یونگ رفت و یه چشم قوره ای هم بهم رفت...
ا/ت : ایشششش...چندش!
که هانا اومد...
هانا : واییییییییییی...ا/ت! این چه کاری بود کردی؟!
ا/ت : یاااا...مگه ازش میترسی؟
هانا :نه....ولی! دیگه خواب برات نمیزاره!
ا/ت : هعی...ولش کن...من دیگه باید برم..چند روزه دیگه ماموریت دارم!
هانا : ( لبخند ) موفق باشی...
ا/ت : ( خنده ) ممنون...بای!
هانا : بای!
از هانا خدافظی کردم و با ماشین رفتم به طرف خونه...رسیدم و در و با اثر انگشت باز کردم و رفتم داخل...
ا/ت : آقای کیم!
نامجون : بله؟!
ا/ت : بیا...برگشتم !
نامجون : اومدم...!
نامجون اومد و بهش گفتم که ۳ روز دیگه ماموریت هس... انگار استرسی شد!
ا/ت : بلدی مبارزه کنی؟
نامجون : خب...راستش نه! بلد نیستم...
ا/ت : هوفففف...عیب نداره تمرین میکنیم!
نامجون : ( لبخند )
ا/ت : من برم استراحت کنم...
رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت....
یه چند دقیقه به نامجون فکر کردم..وقتی میخندید چاله گونش معلوم میشد...! آخی! خندم گرفت و بهش فکر میکردم.....
برم سناریو درخواستی هارو بنویسم🗿🤌🏻
* ویو ا/ت *
داشتم حرف هاشونو گوش میدادم که یهو می یونگ شروع کرد دروغ گفتن و فحش دادن به هانا....! منم خیلی عصبی شدم و سریع از جام پاشدم و رفتم یقه ی می یونگ عوضی رو گرفتم و چشبوندمش به دیوار....همه شوکه شده بودن و چند تا نگهبان اومدن تا مارو از هم جدا کنن....منم تا فرصت بود یه مشت کبوندم تو صورتش که جاش موند...ولی دلم خنک شد! نگهبان اومد جدامون کرد و من رفتم....قیافه هانا خیلی خوب بود!
* چند دقیقه بعد *
بیرون دادگاه بودم منتظر هانا بودم که می یونگ رو دیدم.....
ا/ت : هوفففف..مثل اینکه مشتی که بهت زدم به قدر کافی خوب نبوده!
می یونگ : ( نیشخند ) تو فقط یه دختری! کاری ازت برنمیاد! مطمعنم با پارتی بازی پلیس شدی!
ا/ت : ( خنده ) آره...اصن حق باتو! حالا که من برندم...!
می یونگ : تو چطور جرعت کردی به من مشت بزنی؟! ها؟! ( با داد )
ا/ت : ( نیشخند ) میبینم که داری جوش میخوری...آقای وکیل!
می یونگ اومد نزدیک ا/ت...
ا/ت هم با دست محکم هولش داد...
ا/ت : برو اونور...
می یونگ : دارم برات...زندگی تو به آتیش میکشم ا/ت...!
ا/ت : برو ببینم چیکار میخوای بکنی!
می یونگ رفت و یه چشم قوره ای هم بهم رفت...
ا/ت : ایشششش...چندش!
که هانا اومد...
هانا : واییییییییییی...ا/ت! این چه کاری بود کردی؟!
ا/ت : یاااا...مگه ازش میترسی؟
هانا :نه....ولی! دیگه خواب برات نمیزاره!
ا/ت : هعی...ولش کن...من دیگه باید برم..چند روزه دیگه ماموریت دارم!
هانا : ( لبخند ) موفق باشی...
ا/ت : ( خنده ) ممنون...بای!
هانا : بای!
از هانا خدافظی کردم و با ماشین رفتم به طرف خونه...رسیدم و در و با اثر انگشت باز کردم و رفتم داخل...
ا/ت : آقای کیم!
نامجون : بله؟!
ا/ت : بیا...برگشتم !
نامجون : اومدم...!
نامجون اومد و بهش گفتم که ۳ روز دیگه ماموریت هس... انگار استرسی شد!
ا/ت : بلدی مبارزه کنی؟
نامجون : خب...راستش نه! بلد نیستم...
ا/ت : هوفففف...عیب نداره تمرین میکنیم!
نامجون : ( لبخند )
ا/ت : من برم استراحت کنم...
رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت....
یه چند دقیقه به نامجون فکر کردم..وقتی میخندید چاله گونش معلوم میشد...! آخی! خندم گرفت و بهش فکر میکردم.....
برم سناریو درخواستی هارو بنویسم🗿🤌🏻
۲۴.۰k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.