part ⁴⁷🐻💕فصل دوم
پیرهن ساده ای با پیش بند سفید به تن داشت و موهای طلاییش رو با پاپیونی قرمز بسته بود.... به خودش اومد و صداش رو صاف کرد که دخترک متوجه حضورش شد و سر بلند کرد! فقط با یک نگاه دخترک همه ی اعتقاداتش زیر و رو شد... درون چشمای دخترک سیاه چاله ای وجود داشت که پسر رو درونش غرق میکرد! اون تیله های قهوه ای از بهشت اومده بود؟
دختر « آه شم... شما کی هستین؟ از طرز لباس پوشیدنتون پیداست که یه اشراف زاده هستین!
*خب... اره من پسر نخست وزیرم....
دختر « اه خدای من... ادای احترام منو بپذیرید سرورم!
*لطفا راحت باشید... اینو نگفتم که بهم تعظیم کنید!
کاترین « اوه مای گاد... چه جنتلمن... خب خب بعدش
تهیونگ « ببین بی جنبه بازی در بیاری ادامه نمیدم هااا... مگه من جنتلمن نیستم ؟؟؟
کاترین « بزار فکر کنم.... اومممم ... یه ذره
تهیونگ « جمع کن برو اتاق آچا بخواب
کاترین « یاععع قهر نکن... الکی گفتم... خیلی هم جنتلمنی... *بوسیدن گونه اش
تهیونگ « اوکی خر شدم ... و اما ادامه
_دخترک با خجالت تاری از موهاش رو پشت گوشش فرستاد و بعد در حالیکه چهره اش پر از کنجکاوی بود پرسید
دختر « آمممم... ببخشید عالیجناب...مگه نگفتید با هیئت بازدید اومدید.... پس چرا اینجایین؟ اینجا منطقه دور اوفتاده جنگله
*خب اره... راه گم کردم... برای هوا خوری اومدم اینجا و راهم رو گم کردم ... میشه منو ببرین سمت روستا... البته اگه کاری ندارین
دختر « *لبخند... باعث افتخاره... خب پرنسس ها... من باید پرنس اصلی رو همراهی کنم... بابای
*با شنیدن حرف دخترک لبخندی کنج لبم نشست... به من گفت پرنس؟
دختر « همراه پسر خوش تیپی که فهمیده بودم پسر نخست وزیره از رودخانه دور شدیم و قدم زنان به طرف روستا رفتیم.... برای لحظه ای فراموش کردم شخصی که کنارم قدم برمیداره یه اشراف زاده اصیله و با خنده استین لباسش رو گرفتم و گفتم « سعی کن همیشه بخندی... اخه وقتی لبخند میزنی خیلی قشنگ میشی... تو یکی دیگه شبیه پسر های غد و عبوس اشراف زاده نباش
*چی؟
_راستش هیچکس تا به حال جرعت نکرده بود بهش بگه تو... چه برسه به اینکه بهش بگه چیکار کنه یا نکنه.... با تعجب و دهنی باز به دخترک خیره شد.... دخترک دستش رو جلوی دهنش گذاشته بود و سرش رو با شرم پایین انداخت... بعد با لکنت گفت
دختر « بب.... ببخشید من من
*چیز بدی نگفتی که... تعجب کردم چون کسی تا به حال اینطوری با من صحبت نکرده بود
دختر « جدی؟
*هوم... حتی مادر و پدرم... همش به فکر کسب قدرتن... یادم نمیاد کی باهام وقت گذروندم...از بچگی حق بازی و کار های کودکانه نداشتم و بهم گوشزد باید احساساتم رو مخفی کنم... من یه ادمم اما حق انتخاب برای زندگیم ازم گرفته شده... خسته ام.... از این وضعیت خسته شدم
دختر « سخته اما تو بدبخت ترین ادم دنیا نیستی شازده....
دختر « آه شم... شما کی هستین؟ از طرز لباس پوشیدنتون پیداست که یه اشراف زاده هستین!
*خب... اره من پسر نخست وزیرم....
دختر « اه خدای من... ادای احترام منو بپذیرید سرورم!
*لطفا راحت باشید... اینو نگفتم که بهم تعظیم کنید!
کاترین « اوه مای گاد... چه جنتلمن... خب خب بعدش
تهیونگ « ببین بی جنبه بازی در بیاری ادامه نمیدم هااا... مگه من جنتلمن نیستم ؟؟؟
کاترین « بزار فکر کنم.... اومممم ... یه ذره
تهیونگ « جمع کن برو اتاق آچا بخواب
کاترین « یاععع قهر نکن... الکی گفتم... خیلی هم جنتلمنی... *بوسیدن گونه اش
تهیونگ « اوکی خر شدم ... و اما ادامه
_دخترک با خجالت تاری از موهاش رو پشت گوشش فرستاد و بعد در حالیکه چهره اش پر از کنجکاوی بود پرسید
دختر « آمممم... ببخشید عالیجناب...مگه نگفتید با هیئت بازدید اومدید.... پس چرا اینجایین؟ اینجا منطقه دور اوفتاده جنگله
*خب اره... راه گم کردم... برای هوا خوری اومدم اینجا و راهم رو گم کردم ... میشه منو ببرین سمت روستا... البته اگه کاری ندارین
دختر « *لبخند... باعث افتخاره... خب پرنسس ها... من باید پرنس اصلی رو همراهی کنم... بابای
*با شنیدن حرف دخترک لبخندی کنج لبم نشست... به من گفت پرنس؟
دختر « همراه پسر خوش تیپی که فهمیده بودم پسر نخست وزیره از رودخانه دور شدیم و قدم زنان به طرف روستا رفتیم.... برای لحظه ای فراموش کردم شخصی که کنارم قدم برمیداره یه اشراف زاده اصیله و با خنده استین لباسش رو گرفتم و گفتم « سعی کن همیشه بخندی... اخه وقتی لبخند میزنی خیلی قشنگ میشی... تو یکی دیگه شبیه پسر های غد و عبوس اشراف زاده نباش
*چی؟
_راستش هیچکس تا به حال جرعت نکرده بود بهش بگه تو... چه برسه به اینکه بهش بگه چیکار کنه یا نکنه.... با تعجب و دهنی باز به دخترک خیره شد.... دخترک دستش رو جلوی دهنش گذاشته بود و سرش رو با شرم پایین انداخت... بعد با لکنت گفت
دختر « بب.... ببخشید من من
*چیز بدی نگفتی که... تعجب کردم چون کسی تا به حال اینطوری با من صحبت نکرده بود
دختر « جدی؟
*هوم... حتی مادر و پدرم... همش به فکر کسب قدرتن... یادم نمیاد کی باهام وقت گذروندم...از بچگی حق بازی و کار های کودکانه نداشتم و بهم گوشزد باید احساساتم رو مخفی کنم... من یه ادمم اما حق انتخاب برای زندگیم ازم گرفته شده... خسته ام.... از این وضعیت خسته شدم
دختر « سخته اما تو بدبخت ترین ادم دنیا نیستی شازده....
۱۰۹.۲k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.