part ⁴⁹🐻💕فصل دوم
کاترین « خیز برداشتم که تهیونگ رو بزنم اما یهو در باز شد و نامجون اومد داخل.... شت... عه وا سلام علکم....
نامجون « ودف.... اینجا چه خبره بچه ها؟
تهیونگ « داشتم نصیحتش میکردم... وحشی شد میخواست پنجول بکشه
جین « الحق که گربه وحشی خودمونی
کاترین « عجب... اهم... از روی تهیونگ بلند شدم و لباسم رو تکوندم
تهیونگ « کاری داشتی داداش؟
نامجون « اره.... مو برفی اینجاست....
کاترین و تهیونگ « چیییی؟؟؟؟؟؟
جین « دستگیرش کردیم اما اصرار داره کاتی رو ببینه
تهیونگ « موقعی که دستگیرش کردین کجا بود؟
نامجون « اتاق کاتی.... مجوز میدی بره دیدنش یا نه دادستان
تهیونگ « امنیتش تضمین شده اس؟
جین « اره... ببرمش؟
تهیونگ « باشه...
کاترین « همراه جین از پله ها پایین اومدم و به سمت حیاط عمارت رفتیم....هی جین پس کجاست؟
جین « توقع نداشتی که ببرمش توی عمارت....؟؟ توی اتاق حیاط پشتیه
کاترین « همون اتاق ممنوعه؟
جین « اره... ممنوع بود چون وسایل شکنجه اونجاست
کاترین « بابا داشتم رمان جدتون رو گوش میکردم
جین « جان؟ ما که نتیجه هاشیم این کتاب رو نخونیدیم.... این کتاب دست ته چیکار میکنه؟؟؟؟
کاترین « من چه میدونم... اقا بیا وقتی برگشتیم بدیم پدر جان بخونش برامون
جین « چه زود هم صمیمی شدی... با این که ازت خوشم نمیاد اما موافقم
کاترین « با رسیدن به اتاق نفس عمیقی کشیدم و وارد شدیم... با اینکه بسته بودنش اما خیلی ریلکس نشسته بود و با دیدن من لبخند مسخره ای زد!
پسر برفی « به به چه عجب تشریف اوردین.... دیدم نیومدی گفتم خودم بیام سراغت
جین « شما خیلی بیجا کردی... حرف مفت بهش بزنی من میدونم و تو!
پسر برفی « اوه... چه عصبی... میخوام باهاش تنها باشم
جین « اگه کاری داشتی حتما بگو... دیدی داره اذیتت میکنه هم از اتاق خارج شو! اوکی؟ مراقب این مار هفت خط باش
کاترین « حواسم هست... ممنون...
_با رفتن جین چشمای سرد پسر به کاترین دوخته شد و بعد از یه سرفه مصلحتی گفت
پسر برفی « احتمالا میدونی که کوک برادرته... اما دوست داری بدونی پدرو مادر اصلیت کین و یوشا چرا کینه این خاندان رو به دوش میکشه؟
کاترین « گوش کن ببین چی میگم! اگه میخواهی با استفاده از اینا خرم کنی باید بگم کور خوندی... اما دوست دارم حرفهات رو بشنوم
پسر برفی « *خنده ً.. چه مغرور.... یوشا و همسرش پدر و مادر اصلی شما هستن! موقعی که پدر قلابیت همسر یوشا رو غافلگیر کرد و کشت تو پیش اون بودی! مردی هم که تمام این سالها پدر صداش میکردی از سر ترحم و دلسوزی تو رو برد پیش خودشون.... دو هفته بعد یوشا رو دستگیر کردن و کوک رو به یتیم خونه افتادن... تا اینکه دایی تهیونگ اونو به فرزندی پذیرفت و تا الان که به اینجا رسیده.... نمیخواهی ازین خانواده انتقام بگیری؟
نامجون « ودف.... اینجا چه خبره بچه ها؟
تهیونگ « داشتم نصیحتش میکردم... وحشی شد میخواست پنجول بکشه
جین « الحق که گربه وحشی خودمونی
کاترین « عجب... اهم... از روی تهیونگ بلند شدم و لباسم رو تکوندم
تهیونگ « کاری داشتی داداش؟
نامجون « اره.... مو برفی اینجاست....
کاترین و تهیونگ « چیییی؟؟؟؟؟؟
جین « دستگیرش کردیم اما اصرار داره کاتی رو ببینه
تهیونگ « موقعی که دستگیرش کردین کجا بود؟
نامجون « اتاق کاتی.... مجوز میدی بره دیدنش یا نه دادستان
تهیونگ « امنیتش تضمین شده اس؟
جین « اره... ببرمش؟
تهیونگ « باشه...
کاترین « همراه جین از پله ها پایین اومدم و به سمت حیاط عمارت رفتیم....هی جین پس کجاست؟
جین « توقع نداشتی که ببرمش توی عمارت....؟؟ توی اتاق حیاط پشتیه
کاترین « همون اتاق ممنوعه؟
جین « اره... ممنوع بود چون وسایل شکنجه اونجاست
کاترین « بابا داشتم رمان جدتون رو گوش میکردم
جین « جان؟ ما که نتیجه هاشیم این کتاب رو نخونیدیم.... این کتاب دست ته چیکار میکنه؟؟؟؟
کاترین « من چه میدونم... اقا بیا وقتی برگشتیم بدیم پدر جان بخونش برامون
جین « چه زود هم صمیمی شدی... با این که ازت خوشم نمیاد اما موافقم
کاترین « با رسیدن به اتاق نفس عمیقی کشیدم و وارد شدیم... با اینکه بسته بودنش اما خیلی ریلکس نشسته بود و با دیدن من لبخند مسخره ای زد!
پسر برفی « به به چه عجب تشریف اوردین.... دیدم نیومدی گفتم خودم بیام سراغت
جین « شما خیلی بیجا کردی... حرف مفت بهش بزنی من میدونم و تو!
پسر برفی « اوه... چه عصبی... میخوام باهاش تنها باشم
جین « اگه کاری داشتی حتما بگو... دیدی داره اذیتت میکنه هم از اتاق خارج شو! اوکی؟ مراقب این مار هفت خط باش
کاترین « حواسم هست... ممنون...
_با رفتن جین چشمای سرد پسر به کاترین دوخته شد و بعد از یه سرفه مصلحتی گفت
پسر برفی « احتمالا میدونی که کوک برادرته... اما دوست داری بدونی پدرو مادر اصلیت کین و یوشا چرا کینه این خاندان رو به دوش میکشه؟
کاترین « گوش کن ببین چی میگم! اگه میخواهی با استفاده از اینا خرم کنی باید بگم کور خوندی... اما دوست دارم حرفهات رو بشنوم
پسر برفی « *خنده ً.. چه مغرور.... یوشا و همسرش پدر و مادر اصلی شما هستن! موقعی که پدر قلابیت همسر یوشا رو غافلگیر کرد و کشت تو پیش اون بودی! مردی هم که تمام این سالها پدر صداش میکردی از سر ترحم و دلسوزی تو رو برد پیش خودشون.... دو هفته بعد یوشا رو دستگیر کردن و کوک رو به یتیم خونه افتادن... تا اینکه دایی تهیونگ اونو به فرزندی پذیرفت و تا الان که به اینجا رسیده.... نمیخواهی ازین خانواده انتقام بگیری؟
۱۱۵.۱k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.