وقتی میری پیشش باشگاه و. ..
وقتی میری پیشش باشگاه و...
فصل دوم
پارت ۱
(ویو کوک)
از وقتی که ا.ت خودشو پرت کرد پایین همه افسرده شدن...مخصوصا تهیونگ...باورم نمیشد این دوتا همو دوست داشتن...مقصر اصلی منم؟
اره خود منم...من با ا.ت خیلی بد رفتاری کردم...میدونم الان داره بهم فحش میده...من باعث شدم اون بمیره پس حق داره که بهم فحش بده...
کوک به قبر نگاه کرد...ب اینکه چقد دلش برای آجیش تنگ شده فکر میکرد...
کنار قبر ا.ت دراز کشید و نگاهشو ب ماه داد...
کوک: عشق داداش...صدامو میشنوی...دلم برات تنگ شده هاا...نمیخوای برگردی...قول میدم دیگه صبحا صدات نکنم...بزارم دل سیررر بخوابی...دلم برای اون تن خوشبو و بوگندوت تنگ شده...واسه ی چشات...برای وقتایی ک اذیتت میکردم میگفتی ولت کنم برام شیرموز میخری...برای وقتی ب دنیا اومدی...برای اون شب و روزایی ک باهم کل خیابونا و شهر رو زیر و رو میکردیم...برای وقتی که باهم رفتیم باشگاه...
یادته چشاتو گرفتم که اون دوتارو نبینی(خنده)
تهیونگی که میخواست بخنده ولی خودشو کنترل میکرد...صورتشو دیدی...خیلی خنده دار شده بود(خندیدن)
میشه برگردی؟
قول میدم باهات خوب رفتار کنم...
هرکاری که تو بهم بگی رو بکنم...
بخاطر تو دیگه با یونا نمیگردم...
اگ باهات اونجوری حرف نمیزدم الان جای اینکه کنار سنگ قبرت باشم و تو،تو قبر شهر زیر پامون بود...
دیدی میگن آدما وقتی قدر کسیو میدونن که از دستش بدن...!
الان من همونجوریم...تو رو از دست دادم...و الان قدرتو میدونم...!
زیاد اذیتت کردم...ولی اگ بخاطر من پا نمیشی...بخاطر تهیونگی پاشو که حالش از همه ی ما بدتره...تو که نمیخوای اونو ناراحت کنی...میخوای؟
قطعا نمیخوای...مگه اونایی که عاشقِ همن دوست دارن عزیز ترین کسی ک دارن ناراحت شه...
میبینی...مامانی دیگه نمیزاره برم خونه...میگه تا دخترمو برگردونی نمیزارم بیای خونه...خب اونم حق داره...مادره!
پسرش زده دخترشو گشته...اونم فق بخاطر ی عشق دروغ...!
هییی...دیگه منو حتی پسر خودش نمیدونه!
همش تقصیر خودمه...من ی کار خیلی اشتباه انجام دادم...دیگه کسی به غیر از تهیونگ آدم حسابم نمیکنه...شاید چون تهیونگ درکم میکنه...!
من با اینکه میدونستم با یونا گذشته ی خوبی نداشتی...ولی بازم باهات اونجوری حرف زدم...!
ببخشم باشه(بغض)
.
داشت صبح میشد و پسر هنوز کنار قبر خواهرش اشک میریخت...خودشو مقصر همه ی اتفاقا میدونست...اصلا دلش نمیخواست از اجیش جدا شه...ولی تهیونگ چند دقیقه ای میشد که بهش زنگ میزد...اگ جواب نمیداد قطعا وقتی میرفت پیشش با خاک یکسان میشد...
کوک: بله(صدای گرفته)
تهیونگ:کوک...کجایی...چرا جواب نمیدی...صدات چرا گرفته اس...تا این وقت صبح کجا رفتی...هرچقدر هم زنگ میزنم جواب نمیدی...
فصل دوم
پارت ۱
(ویو کوک)
از وقتی که ا.ت خودشو پرت کرد پایین همه افسرده شدن...مخصوصا تهیونگ...باورم نمیشد این دوتا همو دوست داشتن...مقصر اصلی منم؟
اره خود منم...من با ا.ت خیلی بد رفتاری کردم...میدونم الان داره بهم فحش میده...من باعث شدم اون بمیره پس حق داره که بهم فحش بده...
کوک به قبر نگاه کرد...ب اینکه چقد دلش برای آجیش تنگ شده فکر میکرد...
کنار قبر ا.ت دراز کشید و نگاهشو ب ماه داد...
کوک: عشق داداش...صدامو میشنوی...دلم برات تنگ شده هاا...نمیخوای برگردی...قول میدم دیگه صبحا صدات نکنم...بزارم دل سیررر بخوابی...دلم برای اون تن خوشبو و بوگندوت تنگ شده...واسه ی چشات...برای وقتایی ک اذیتت میکردم میگفتی ولت کنم برام شیرموز میخری...برای وقتی ب دنیا اومدی...برای اون شب و روزایی ک باهم کل خیابونا و شهر رو زیر و رو میکردیم...برای وقتی که باهم رفتیم باشگاه...
یادته چشاتو گرفتم که اون دوتارو نبینی(خنده)
تهیونگی که میخواست بخنده ولی خودشو کنترل میکرد...صورتشو دیدی...خیلی خنده دار شده بود(خندیدن)
میشه برگردی؟
قول میدم باهات خوب رفتار کنم...
هرکاری که تو بهم بگی رو بکنم...
بخاطر تو دیگه با یونا نمیگردم...
اگ باهات اونجوری حرف نمیزدم الان جای اینکه کنار سنگ قبرت باشم و تو،تو قبر شهر زیر پامون بود...
دیدی میگن آدما وقتی قدر کسیو میدونن که از دستش بدن...!
الان من همونجوریم...تو رو از دست دادم...و الان قدرتو میدونم...!
زیاد اذیتت کردم...ولی اگ بخاطر من پا نمیشی...بخاطر تهیونگی پاشو که حالش از همه ی ما بدتره...تو که نمیخوای اونو ناراحت کنی...میخوای؟
قطعا نمیخوای...مگه اونایی که عاشقِ همن دوست دارن عزیز ترین کسی ک دارن ناراحت شه...
میبینی...مامانی دیگه نمیزاره برم خونه...میگه تا دخترمو برگردونی نمیزارم بیای خونه...خب اونم حق داره...مادره!
پسرش زده دخترشو گشته...اونم فق بخاطر ی عشق دروغ...!
هییی...دیگه منو حتی پسر خودش نمیدونه!
همش تقصیر خودمه...من ی کار خیلی اشتباه انجام دادم...دیگه کسی به غیر از تهیونگ آدم حسابم نمیکنه...شاید چون تهیونگ درکم میکنه...!
من با اینکه میدونستم با یونا گذشته ی خوبی نداشتی...ولی بازم باهات اونجوری حرف زدم...!
ببخشم باشه(بغض)
.
داشت صبح میشد و پسر هنوز کنار قبر خواهرش اشک میریخت...خودشو مقصر همه ی اتفاقا میدونست...اصلا دلش نمیخواست از اجیش جدا شه...ولی تهیونگ چند دقیقه ای میشد که بهش زنگ میزد...اگ جواب نمیداد قطعا وقتی میرفت پیشش با خاک یکسان میشد...
کوک: بله(صدای گرفته)
تهیونگ:کوک...کجایی...چرا جواب نمیدی...صدات چرا گرفته اس...تا این وقت صبح کجا رفتی...هرچقدر هم زنگ میزنم جواب نمیدی...
۶۶.۳k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.