رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_5
عموی پدرم که حکم دیجی رو داشت با بلند گو گفت: پسرای عزیز هرکی تمایل به رقصیدن با شاپرک عمو رو داره بیاد وسط
جان؟شاپرک عمو؟ آخ عموو!
3 تا پسر اومدن یکی که 12 سالش بود و پسر عموی بابام بود
یکی دیگه بهش 17 18 میخواد و فامیلای داماد بود
اون یکی یه 26 27 بهش میخورد و از همه گنده تر و بلند تر بود من در برابرش جوجه بودم
یه 2 تا پسر دیگه میخواستن بیان ولی نمیدونم اون پسر گنده هه چجوری نگاشون کرد که ترسیدن بیان
همینجوری درحال رقص بودیم که هعی ریتم تند تر میشد
انقدر باید برقصیم که فقط یه پسر بمونه
(یعنی یک دختر و پسر میمونن)(و راستی این رسم برای پسرم هست ولی چون الان داره برای من اتفاق میوفته همش مخاطب دختره)
اولش خجالت میکشیدم بعد خودمم تندتند میرقصیدم دیگه پسر عموی بابام رفت و دوتا پسر بودن فقط دلم میخواست برن که بشینم تو چه بدبختی افتادم حالا ببین
اون پسر گنده نمیدونم چرا مبخواست با چشاش اونیکی پسره رو بخوره انقدر بعش بد نگاه کرد تا پسره هم دست کشید و رفت
حالا من موندم و یه گولاخ خوب این بچرخه به من بخوره من پرت میشم اونور که...
دیجی: 5 دقیقه استراحت و رقص شاپرک و آقا یاسر رو داریم
پس اسمش یاسر بود ولی بهش گولاخ بیشتر میومد
وسط دایره نشستم که زن عمو بهم یه لیوان آب داد
یلدا: مرسیی داشتم دیگه میمردم
یاسر: هنوز هیچی نشده جا زدی؟
یلدا: من کی جا زدم؟ تو ده دقیقه اس داری میرقصی ولی من 1 ساعته دارم یه کله میرقصم که یکی بیاد نجاتم بده
یاسر داشت ریز ریز میخندید
یلدا: چرا میخندی؟(با کلافگی)
یاسر: الان یعنی من فرشته نجاتتم؟
داشت با خنده حرف میزد که هعی منو بیشتر کلافه میکرد
دیگه بهش چیزی نگفتم و فقط داشت نگام میکرد
دیجی: وقت تمومه
یلدا: چقدر زود!
یاسر: نکنه میخوای ازمن فرار کنی؟ (با شیطنت)
یلدا: چی نه! مگه لولوئیی من ازت فرار کنم؟
یاسر: لولو؟
یلدا: چرا هیچکی نمیدونه چیه؟ منظورم هیولائه
یاسر: آها که اینطور (با خنده)
دیجی یه آهنگ ملایم گذاشته بود که بدرد رقص دو نفره میخورد
برگشتم به سمت عموی بابام و با چشام براش خط و نشون میکشیدم.(برای یاد آوری: عموی پدرم دیجی بود)
و عمو فقط میخندید چون ازش دور بودم و نمیتونستم کاری کنم
یاسر: الان باید همو بغل کنیم؟
سرمو برگردوندم سمتش
یلدا: جان؟
یاسر: آخه آهنگش اینطوریه که
پریدم وسط حرفش
یلدا: دلیل نمیشه من تورو بغل کنم!(با عصبانیت)
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_5
عموی پدرم که حکم دیجی رو داشت با بلند گو گفت: پسرای عزیز هرکی تمایل به رقصیدن با شاپرک عمو رو داره بیاد وسط
جان؟شاپرک عمو؟ آخ عموو!
3 تا پسر اومدن یکی که 12 سالش بود و پسر عموی بابام بود
یکی دیگه بهش 17 18 میخواد و فامیلای داماد بود
اون یکی یه 26 27 بهش میخورد و از همه گنده تر و بلند تر بود من در برابرش جوجه بودم
یه 2 تا پسر دیگه میخواستن بیان ولی نمیدونم اون پسر گنده هه چجوری نگاشون کرد که ترسیدن بیان
همینجوری درحال رقص بودیم که هعی ریتم تند تر میشد
انقدر باید برقصیم که فقط یه پسر بمونه
(یعنی یک دختر و پسر میمونن)(و راستی این رسم برای پسرم هست ولی چون الان داره برای من اتفاق میوفته همش مخاطب دختره)
اولش خجالت میکشیدم بعد خودمم تندتند میرقصیدم دیگه پسر عموی بابام رفت و دوتا پسر بودن فقط دلم میخواست برن که بشینم تو چه بدبختی افتادم حالا ببین
اون پسر گنده نمیدونم چرا مبخواست با چشاش اونیکی پسره رو بخوره انقدر بعش بد نگاه کرد تا پسره هم دست کشید و رفت
حالا من موندم و یه گولاخ خوب این بچرخه به من بخوره من پرت میشم اونور که...
دیجی: 5 دقیقه استراحت و رقص شاپرک و آقا یاسر رو داریم
پس اسمش یاسر بود ولی بهش گولاخ بیشتر میومد
وسط دایره نشستم که زن عمو بهم یه لیوان آب داد
یلدا: مرسیی داشتم دیگه میمردم
یاسر: هنوز هیچی نشده جا زدی؟
یلدا: من کی جا زدم؟ تو ده دقیقه اس داری میرقصی ولی من 1 ساعته دارم یه کله میرقصم که یکی بیاد نجاتم بده
یاسر داشت ریز ریز میخندید
یلدا: چرا میخندی؟(با کلافگی)
یاسر: الان یعنی من فرشته نجاتتم؟
داشت با خنده حرف میزد که هعی منو بیشتر کلافه میکرد
دیگه بهش چیزی نگفتم و فقط داشت نگام میکرد
دیجی: وقت تمومه
یلدا: چقدر زود!
یاسر: نکنه میخوای ازمن فرار کنی؟ (با شیطنت)
یلدا: چی نه! مگه لولوئیی من ازت فرار کنم؟
یاسر: لولو؟
یلدا: چرا هیچکی نمیدونه چیه؟ منظورم هیولائه
یاسر: آها که اینطور (با خنده)
دیجی یه آهنگ ملایم گذاشته بود که بدرد رقص دو نفره میخورد
برگشتم به سمت عموی بابام و با چشام براش خط و نشون میکشیدم.(برای یاد آوری: عموی پدرم دیجی بود)
و عمو فقط میخندید چون ازش دور بودم و نمیتونستم کاری کنم
یاسر: الان باید همو بغل کنیم؟
سرمو برگردوندم سمتش
یلدا: جان؟
یاسر: آخه آهنگش اینطوریه که
پریدم وسط حرفش
یلدا: دلیل نمیشه من تورو بغل کنم!(با عصبانیت)
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۶.۰k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.