رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_3
کرم مرطوب کننده به صورتم زدم و مقعنه رو سرم کردم کوله رو ازتو کمد برداشتم و به ساعت نگاه کردم
12:10
یلدا: دیرم شددد!
از پله ها پایین اومدم و به سمت حیاط هجوم بردم
یلدا: باباییی من رفتم
بابا: مراقب باش
یلدا: چشم، خداحافظ
به مدرسه رسیدم و خداروشکر دیر نشده بود به کلاس رفتم
معلم علوم وارد شد و از اول تا آخر فقط داشت جزوه مینوشت و بچه ها هم نکته برداری میکردن
یلدا: علیل شدمممم
معلم علوم: فقط دو صفحه دیگه بنویسید تمومه
یلدا: واییی خدا
جزوه ها تموم شد و زنگ خورد
زنگ دوم معلم تاریخ اومد و فقط سوال طرح میکرد
یلدا: این چه روز گندی بود خدایا
یاسمین: ها بخدا
یلدا: دستام فلج شد، دیگر توان نوشتن ندارم
دیگه چیزی ننوشتم تا زنگ آخر به صدا دراومد با یاسمین از حیاط داشتیم میومدیم بیرون که یه موتوری دوتا پسر نسبتا 17 18 سوار بودن انقدر نزدیک ازمون رد شدن که من تعادلم بهم ریخت و محکم خوردم به دیوار
یاسمین: روانیییی
یلدا: ولش کن
عین همیشه اون رفت و منم رفتم سمت خونه مون خسته کوفته رسیدم در زدم و فنچول در رو باز کرد وارد سالن شدم بابام داشت با تلفن صحبت میکرد و مامان پدرم اومده بود
بغلش کردم و بهش سلامی دادم
با کلافگی سلام کردم
یلدا: بابا و مامان سلاممم
بابا با گرمی جواب داد: علیک سلام
مامان: سلام
انقدر دستام درد میکرد بیخیال خودمو رو یکی از مبلا ولو کردم اصلا حال عوض کردن لباسامم نداشتم
دستم رو رو چشام گذاشتم و سرمو به تاج مبل تکیه دادم
کنجاو شدم ببینم بابا داره با کی صحبت میکنه
بابا: نه بیاید قدمتون روی چشم
(آخ جون مهمون داریم)
پشت گوشی: حتما کاری نداری
بابا: نه خداحافظ
پشت گوشی: خداحافظ
صدای زن بود یعنی یکی از عمه هام بود؟
یلدا: بابا کی می خواد بیاد؟
بابا: خالم اینا
یلدا: کی میان امشب؟
بابا: آخه نصفه روزه کی از تهران تونسته بیاد مشهد؟
آهان گفتم و از جام بلند شدم و رفتم طبقه بالا وارد اتاقم شدم
از اول این قضیه مشکل داشت خاله پدریم که سال به سال ازمون خبری نمیگرفت چند هفته پیش زنگ زده بود و احوال میپرسید که خوبی کارو بار خوبه خانوم وبچه ها چطورن؟ یلدا چطوره؟
آخه چیکار به من داشت؟
که احوال منو میخواست بدونه؟
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_3
کرم مرطوب کننده به صورتم زدم و مقعنه رو سرم کردم کوله رو ازتو کمد برداشتم و به ساعت نگاه کردم
12:10
یلدا: دیرم شددد!
از پله ها پایین اومدم و به سمت حیاط هجوم بردم
یلدا: باباییی من رفتم
بابا: مراقب باش
یلدا: چشم، خداحافظ
به مدرسه رسیدم و خداروشکر دیر نشده بود به کلاس رفتم
معلم علوم وارد شد و از اول تا آخر فقط داشت جزوه مینوشت و بچه ها هم نکته برداری میکردن
یلدا: علیل شدمممم
معلم علوم: فقط دو صفحه دیگه بنویسید تمومه
یلدا: واییی خدا
جزوه ها تموم شد و زنگ خورد
زنگ دوم معلم تاریخ اومد و فقط سوال طرح میکرد
یلدا: این چه روز گندی بود خدایا
یاسمین: ها بخدا
یلدا: دستام فلج شد، دیگر توان نوشتن ندارم
دیگه چیزی ننوشتم تا زنگ آخر به صدا دراومد با یاسمین از حیاط داشتیم میومدیم بیرون که یه موتوری دوتا پسر نسبتا 17 18 سوار بودن انقدر نزدیک ازمون رد شدن که من تعادلم بهم ریخت و محکم خوردم به دیوار
یاسمین: روانیییی
یلدا: ولش کن
عین همیشه اون رفت و منم رفتم سمت خونه مون خسته کوفته رسیدم در زدم و فنچول در رو باز کرد وارد سالن شدم بابام داشت با تلفن صحبت میکرد و مامان پدرم اومده بود
بغلش کردم و بهش سلامی دادم
با کلافگی سلام کردم
یلدا: بابا و مامان سلاممم
بابا با گرمی جواب داد: علیک سلام
مامان: سلام
انقدر دستام درد میکرد بیخیال خودمو رو یکی از مبلا ولو کردم اصلا حال عوض کردن لباسامم نداشتم
دستم رو رو چشام گذاشتم و سرمو به تاج مبل تکیه دادم
کنجاو شدم ببینم بابا داره با کی صحبت میکنه
بابا: نه بیاید قدمتون روی چشم
(آخ جون مهمون داریم)
پشت گوشی: حتما کاری نداری
بابا: نه خداحافظ
پشت گوشی: خداحافظ
صدای زن بود یعنی یکی از عمه هام بود؟
یلدا: بابا کی می خواد بیاد؟
بابا: خالم اینا
یلدا: کی میان امشب؟
بابا: آخه نصفه روزه کی از تهران تونسته بیاد مشهد؟
آهان گفتم و از جام بلند شدم و رفتم طبقه بالا وارد اتاقم شدم
از اول این قضیه مشکل داشت خاله پدریم که سال به سال ازمون خبری نمیگرفت چند هفته پیش زنگ زده بود و احوال میپرسید که خوبی کارو بار خوبه خانوم وبچه ها چطورن؟ یلدا چطوره؟
آخه چیکار به من داشت؟
که احوال منو میخواست بدونه؟
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۰k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.