ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۴۴
حدود ۱۰نفر آدم زن و مرد که فقط بینشون جوزف آشنا بود دو طرف میز جیمز نشسته بودن و خود جیمین پشت میزش ایستاده بود و انگار داشت چیزی رو توضیح میداد که من یه
دفعه با شعور ناقصم جفت پا پریده بودم وسط حرفاش. دهنم همونجور شوکه و بهت زده باز مونده بود و اصلا نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم. اونا هم از وحشیانه باز شدن در متعجب بودن و گنگ ابرو بالا انداختن
حس کردم از خجالت سرخ شدم و دارم آب میشم دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو قورت بده... وحشت زده به جیمین نگاه کردم و خيلي هول و لرزون
گفتم من خيلي معذرت میخوام..نمیدونستم که... جیمین سرفه کوتاهی زد و خيلي جدي گفت یه چند لحظه منو ببخشین.
با دیدن جذبهاش قشنگ حساب کار دستم اومد که تیکه
تیکه ام میکنه.. اومد سمت من و نرم بازومو گرفت و هدایتم کرد بیرون
اي خدا!...
حس کردم از شدت شرم و خجالت شكل لبو شدم..
این چه ابروریزي بود.. خدا لعنتم كنه...
این در پس واسه چیه؟ دستم شکسته بود در بزنم؟
از اتاقش اومدیم بیرون که همون لحظه منشیش برگشت
پشت میزش و نشست..
با غیض و حرص :گفتم اگه این مثل ادم پشت میزش نشسته بود من یه دفعه نمیپریدم وسط جلسه ات... جیمین با اخم به منشیش گفت کجایی شما؟ منشي با من من و دست پاچه گفت من جیمین خشك :گفت همین جا بشينين لطفا.. و در اتاق بغلی رو باز کرد و اشاره زد برم تو.
تند و ترسیده رفتم داخل.
خودشم اومد داخل در رو پشت سرش بست.. لبمو گاز گرفتم و هول و با استرس گفتم:میدونم میدونم
کارم خيلي بد بود. واقعا ببخشید. من نمیدونستم جلسه داري..باور کن نمیخواستم چنین ابرو ريزي راه بندازم..من اومدم تو دیدم منشیت نیست. اصلا فکرشم نمیکردم که... بین حرفم گفت هیسسسس..
اشفته و با شرم ساکت شدم و لبامو جمع کردم. بر خلاف انتظارم بدون عصبانیت و جدیت لبخند باريکي زد گفت: مهم نیست.. خودتو ناراحت نکن..اتفاق بود..حالا چيزي شده؟ گنگ گفتم: چيزي ؟ جیمین از این عادتا نداشتی بیای شرکت
هول گفتم اهان اهان..راستش... يهو يادم اومد اون همه آدم تو اتاق بغلي منتظرشن و تند :گفتم چیزی نیست..تو برو به جلسه ات برس بعد حرف
میزنیم
به میز توي اتاق تکیه داد و دست به سینه شد و گفت نه.. وقت دارم.
مضطرب گفتم اخه.. با لبخند و تاکید گفت الا بگو کارتو. چي
و خییثانه گفت: از این ناپرهیزی ها کم ازت سر میزنه..باید
استفاده کرد. ناراحت :گفتم راستش من باید یه چیزایی رو به تو بگم...
دست به سینه سر تکون داد.
معذب و مشوش دستامو تو هم قفل کردم و گفتم من..
بغض کردم باید تند تند بگم تا خودمو خلاص کنم..
نفسم رو بیرون دادم و گفتم وقتی بچه بودم بابام افتاد زندان.. بابام کارمند منصف و ابرومند شرکت بیمه بود
( فصل سوم ) پارت ۴۴۴
حدود ۱۰نفر آدم زن و مرد که فقط بینشون جوزف آشنا بود دو طرف میز جیمز نشسته بودن و خود جیمین پشت میزش ایستاده بود و انگار داشت چیزی رو توضیح میداد که من یه
دفعه با شعور ناقصم جفت پا پریده بودم وسط حرفاش. دهنم همونجور شوکه و بهت زده باز مونده بود و اصلا نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم. اونا هم از وحشیانه باز شدن در متعجب بودن و گنگ ابرو بالا انداختن
حس کردم از خجالت سرخ شدم و دارم آب میشم دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو قورت بده... وحشت زده به جیمین نگاه کردم و خيلي هول و لرزون
گفتم من خيلي معذرت میخوام..نمیدونستم که... جیمین سرفه کوتاهی زد و خيلي جدي گفت یه چند لحظه منو ببخشین.
با دیدن جذبهاش قشنگ حساب کار دستم اومد که تیکه
تیکه ام میکنه.. اومد سمت من و نرم بازومو گرفت و هدایتم کرد بیرون
اي خدا!...
حس کردم از شدت شرم و خجالت شكل لبو شدم..
این چه ابروریزي بود.. خدا لعنتم كنه...
این در پس واسه چیه؟ دستم شکسته بود در بزنم؟
از اتاقش اومدیم بیرون که همون لحظه منشیش برگشت
پشت میزش و نشست..
با غیض و حرص :گفتم اگه این مثل ادم پشت میزش نشسته بود من یه دفعه نمیپریدم وسط جلسه ات... جیمین با اخم به منشیش گفت کجایی شما؟ منشي با من من و دست پاچه گفت من جیمین خشك :گفت همین جا بشينين لطفا.. و در اتاق بغلی رو باز کرد و اشاره زد برم تو.
تند و ترسیده رفتم داخل.
خودشم اومد داخل در رو پشت سرش بست.. لبمو گاز گرفتم و هول و با استرس گفتم:میدونم میدونم
کارم خيلي بد بود. واقعا ببخشید. من نمیدونستم جلسه داري..باور کن نمیخواستم چنین ابرو ريزي راه بندازم..من اومدم تو دیدم منشیت نیست. اصلا فکرشم نمیکردم که... بین حرفم گفت هیسسسس..
اشفته و با شرم ساکت شدم و لبامو جمع کردم. بر خلاف انتظارم بدون عصبانیت و جدیت لبخند باريکي زد گفت: مهم نیست.. خودتو ناراحت نکن..اتفاق بود..حالا چيزي شده؟ گنگ گفتم: چيزي ؟ جیمین از این عادتا نداشتی بیای شرکت
هول گفتم اهان اهان..راستش... يهو يادم اومد اون همه آدم تو اتاق بغلي منتظرشن و تند :گفتم چیزی نیست..تو برو به جلسه ات برس بعد حرف
میزنیم
به میز توي اتاق تکیه داد و دست به سینه شد و گفت نه.. وقت دارم.
مضطرب گفتم اخه.. با لبخند و تاکید گفت الا بگو کارتو. چي
و خییثانه گفت: از این ناپرهیزی ها کم ازت سر میزنه..باید
استفاده کرد. ناراحت :گفتم راستش من باید یه چیزایی رو به تو بگم...
دست به سینه سر تکون داد.
معذب و مشوش دستامو تو هم قفل کردم و گفتم من..
بغض کردم باید تند تند بگم تا خودمو خلاص کنم..
نفسم رو بیرون دادم و گفتم وقتی بچه بودم بابام افتاد زندان.. بابام کارمند منصف و ابرومند شرکت بیمه بود
- ۴.۳k
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط