ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۴۵
اما.. بهش تهمت دزدي و پولشويي زدن و انداختنش زندان..من.. من بچه بودم..ولی باور کن کار پدرم نبوده..پدرم مرد خيلي خوبي بود.
گنگ اخم کرد و سرفه اي زد و جدي گفت:متوجه نمیشم تو.. هول بین حرفش گفتم نه.. بذار کن حرفامو بزنم..يکي اين بود که نميدونستي..يكي اينكه من ديروز رفتم دیدن یه زن خبرنگار که..
حس بدي راجع به گفتن این قضیه داشتم.
این که کار بدی نبود..نمیشد برعلیهم..
پس تند عوضش کردم و گفتم که دوستمه..يه دوست خيلي قدیمی..باهاش رفتم یه کافه و اتفاقی فرد و نیکول رو دیدم بعد..
بلند بین حرفم گفت:الا.. و سرفه اي زد.
به اجبار سکوت کردم و نگاش کردم
جیمین : چته؟ الان اینا رو چرا داري ميگي؟ تلخ گفتم من هیچ کار بدی نکردم.عمیق تو چشمام نگاه کرد و مهربون :گفت:مگه کسی گفته تو
كار بدي کردي؟چي شده؟
با بغض گفتم فقط میخواستم بدوني..
با لبخند خبیثانه :گفت چیزی نبود که ندونم متعجب چشمامو گرد کردم و گفتم میدونستی پدرم تو
زندان بود و اونجا فوت شد؟ سر تکون داد و گفت: از روز اول..
شوکه گفتم واقعا؟
جیمین : اره..گفته بودم که وقتی همه چیز یه بازي رو ندونم
واردش نمیشم.. یادت رفته؟
نمیخواستم دیدگاهش نسبت بهم بد باشه و تلخ گفتم:بابام
ادم خوبی بود..باور کن که... با تاکید گفت:میدونم الا..
گنگ زل زدم بهش دستاشو دو طرفش رو میز گذاشت و گفت: اول صبح به
سرت زده بياي اعتراف کني؟
لب پایینمو گرفته داخل دهنم کشیدم که انگار یه دفعه گشاد و
چيزي به سرش زد و لبخندي رو لبش اومد که هي گشاد تر شد و خبیثانه گفت: تو اسمس سلنا رو ديدي..اره؟
اشفته صورتمو تو هم کشیدم سر تاسفي تكون داد و نرم خندید و گفت:اره.. سحرخیز تر از تو بود..
قلبم ریخت و نگران و شوکه گفتم اومده بود؟ سر تكون داد و گفت اره
ترسیده گفتم: چی گفت؟ خیره نگاهم کرد و گفت:چرت و پرت..
همونجور نگاش کردم اومد جلو و روبروم وایستاد و گفت: لازم نبود بياي و اين چیزا رو بگي سيندر الا.. من بهت اعتماد دارم و در ضمن خوب
میدونم کار بدي نميت
واقعا اینطور بود؟ لبخندي از اين همه محبت و اعتمادش روي لبم اومد و قلبم اروم گرفت. اخ.. خیالم راحت شد..
اروم گفتم:حالا چي میگفت؟
دستي به سرم کشید و گفت چرت و پرت و دروغ و تهمت.. اصلا توجه نکردم چی میگه واسه همین یادم نیست..
لبخند از ته دلي زدم..
خداياا... چقدر اعتمادش حس خوبي بود..
محکم گفت: جاي نگراني نيست برو خونه..
و بوسه نرمی رو پیشونیم نشوند جوري پر از لذت و آرامش شده بودم که حد نداشت.
( فصل سوم ) پارت ۴۴۵
اما.. بهش تهمت دزدي و پولشويي زدن و انداختنش زندان..من.. من بچه بودم..ولی باور کن کار پدرم نبوده..پدرم مرد خيلي خوبي بود.
گنگ اخم کرد و سرفه اي زد و جدي گفت:متوجه نمیشم تو.. هول بین حرفش گفتم نه.. بذار کن حرفامو بزنم..يکي اين بود که نميدونستي..يكي اينكه من ديروز رفتم دیدن یه زن خبرنگار که..
حس بدي راجع به گفتن این قضیه داشتم.
این که کار بدی نبود..نمیشد برعلیهم..
پس تند عوضش کردم و گفتم که دوستمه..يه دوست خيلي قدیمی..باهاش رفتم یه کافه و اتفاقی فرد و نیکول رو دیدم بعد..
بلند بین حرفم گفت:الا.. و سرفه اي زد.
به اجبار سکوت کردم و نگاش کردم
جیمین : چته؟ الان اینا رو چرا داري ميگي؟ تلخ گفتم من هیچ کار بدی نکردم.عمیق تو چشمام نگاه کرد و مهربون :گفت:مگه کسی گفته تو
كار بدي کردي؟چي شده؟
با بغض گفتم فقط میخواستم بدوني..
با لبخند خبیثانه :گفت چیزی نبود که ندونم متعجب چشمامو گرد کردم و گفتم میدونستی پدرم تو
زندان بود و اونجا فوت شد؟ سر تکون داد و گفت: از روز اول..
شوکه گفتم واقعا؟
جیمین : اره..گفته بودم که وقتی همه چیز یه بازي رو ندونم
واردش نمیشم.. یادت رفته؟
نمیخواستم دیدگاهش نسبت بهم بد باشه و تلخ گفتم:بابام
ادم خوبی بود..باور کن که... با تاکید گفت:میدونم الا..
گنگ زل زدم بهش دستاشو دو طرفش رو میز گذاشت و گفت: اول صبح به
سرت زده بياي اعتراف کني؟
لب پایینمو گرفته داخل دهنم کشیدم که انگار یه دفعه گشاد و
چيزي به سرش زد و لبخندي رو لبش اومد که هي گشاد تر شد و خبیثانه گفت: تو اسمس سلنا رو ديدي..اره؟
اشفته صورتمو تو هم کشیدم سر تاسفي تكون داد و نرم خندید و گفت:اره.. سحرخیز تر از تو بود..
قلبم ریخت و نگران و شوکه گفتم اومده بود؟ سر تكون داد و گفت اره
ترسیده گفتم: چی گفت؟ خیره نگاهم کرد و گفت:چرت و پرت..
همونجور نگاش کردم اومد جلو و روبروم وایستاد و گفت: لازم نبود بياي و اين چیزا رو بگي سيندر الا.. من بهت اعتماد دارم و در ضمن خوب
میدونم کار بدي نميت
واقعا اینطور بود؟ لبخندي از اين همه محبت و اعتمادش روي لبم اومد و قلبم اروم گرفت. اخ.. خیالم راحت شد..
اروم گفتم:حالا چي میگفت؟
دستي به سرم کشید و گفت چرت و پرت و دروغ و تهمت.. اصلا توجه نکردم چی میگه واسه همین یادم نیست..
لبخند از ته دلي زدم..
خداياا... چقدر اعتمادش حس خوبي بود..
محکم گفت: جاي نگراني نيست برو خونه..
و بوسه نرمی رو پیشونیم نشوند جوري پر از لذت و آرامش شده بودم که حد نداشت.
- ۳.۹k
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط