به این فکر می کردم چرا هر سال وقتی زمستون میومد، دیگه خود
به این فکر میکردم چرا هر سال وقتی زمستون میومد، دیگه خودم رو نمیشناختم؟! انگار زمستونها با خودم قرارداد بسته بودم که چند نفر باشم. هر روز از خودم رنگیهایی رو میدیدم که چشمم باهاش آشنا نبود، انتظار نداشتم. انگار وقتی من خواب بودم، سایه دیگهای از من میومد در میزد و یکی که بخشی از من بود، همیشه در رو براش باز میکرد و روز بعد من کسی بودم که حتی خودم هم قادر نبودم رفتارش رو پیشبینی کنم. و این کش و قوسها میون رنگها و سایهها به قدری کش پیدا میکرد که دست از تلاش برای شناختن خودم هم برمیداشتم و در عوض به صدای بادی گوش میدادم که انگار برای من و درختهای اطرافم لالایی میگفت. شبهای درازی بودن اما من بالاخره میخوابیدم چون یه نفر همیشه پشت در منتظر بود...
- امان از خودخوری و ناتوانی در هضم خود
- امان از خودخوری و ناتوانی در هضم خود
۱۴.۸k
۱۱ بهمن ۱۴۰۰