ویو ات
ویو ات
سوار ماشین کردنم و به سمت عمارت حرکت کردن
بعد از یه مسیر ناشناسی به عمارت رسیدیم دست بسته از ماشین پیادم کردن و دو بادیگارد از دو دستام گرفته پرتم کردن داخل اتاق که بدنم بدجوری با زمین برخورد کرد و دستام زخمی شدن و بخاطر سردی هوای اتاق سوزش شدیدی میکردن.اتاق جو دارکی داشت انگار که متروکه باشه اتاق رو گرد و خاک گرفته بود یه اتاق قدیمی که همه چیزش پوسیده و خاک خورده بود شبیه یه اتاق بچه بود اونم پسر بچه یه تخت قدیمی گوشه اتاق خاک خورده و شکسته افتاده بود و طرف دیگه ی اتاق قطره های خون رو که رنگش سیاه شده بود و در دیوار نقش بسته بود دیده میشدن. اسباب بازی های پسرونه شکسته که تکه تکه شده بودن و یه پنجره ی شکسته کوچولو که نور جزئی ماه رو به داخل میاورد همراه با باد سرد شب
گوشه و کنار تخت یه تابلو عکس شکسته بود کمی جلو تر رفتم و با همان دست های بستم برداشتمش خیلی خاک خورده بود فوتش کردم و گرد و خاکش کمی کنار رفت چهره ی یک زن بود که میخندید همراهش یه پسر کوچولو که بغل زن بود همراه با مرد غول پیکری که ا کنار زن نشسته روی صندلی ایستاده بود
ات کم کم داشت به اسرار عمارت پی میبرد.
شب با فکر کزدن به همون عکس خوابم برد
ویو تهیونگ
بعد اومدن به عمارت به اتاقم رفتم کتم و دراوردم و با پیراهن سفید نشستم و ماسک سیاه رو دراوردم و نفس عمیقی کشیدم سرم رو به دیوار تکیه دادم و یهو ات بیادم اومد لبخندی زدم و با خودم گفتم فردا باهاش صحبت میکنم و به خواب رفتم
بعد بیدار شدن و ترتیب کارام به بیرون اتاق برای صبحانه رفتم
@ صبحتون بخیر رئس
+ممنون چانگ صبح توام بخیر ( اینم بگم تهیونگ با همه ی افرداد و بادیگارداش و برده هاش مهربونه ولی با دشمانش خیلی خشنه 😂)
اجوما: صبح بخیر پسرم.
+صبح توام بخیر
اجوما: بیا اینم صبحونت
+ممنونم
+راستی اجوما میدونی ات کجاس؟
اجوما: نه نمیدنم دیشب دیدم چانگ و جان میبرنتش
+چانگ (بلند)
@ بله قربان
+ات کجاس
@ تو اتاق شماره 236
+چ.ی.ی 236؟؟ مگه نگفتم کسی به اون اتاق وارد نشهه (داد)
سریع از جام بلند شدم و به سرعت سمت اتاق 236رفتم همون اتاق کودکیم که بدترین خاطرات عمرم همون تو بود
سوار ماشین کردنم و به سمت عمارت حرکت کردن
بعد از یه مسیر ناشناسی به عمارت رسیدیم دست بسته از ماشین پیادم کردن و دو بادیگارد از دو دستام گرفته پرتم کردن داخل اتاق که بدنم بدجوری با زمین برخورد کرد و دستام زخمی شدن و بخاطر سردی هوای اتاق سوزش شدیدی میکردن.اتاق جو دارکی داشت انگار که متروکه باشه اتاق رو گرد و خاک گرفته بود یه اتاق قدیمی که همه چیزش پوسیده و خاک خورده بود شبیه یه اتاق بچه بود اونم پسر بچه یه تخت قدیمی گوشه اتاق خاک خورده و شکسته افتاده بود و طرف دیگه ی اتاق قطره های خون رو که رنگش سیاه شده بود و در دیوار نقش بسته بود دیده میشدن. اسباب بازی های پسرونه شکسته که تکه تکه شده بودن و یه پنجره ی شکسته کوچولو که نور جزئی ماه رو به داخل میاورد همراه با باد سرد شب
گوشه و کنار تخت یه تابلو عکس شکسته بود کمی جلو تر رفتم و با همان دست های بستم برداشتمش خیلی خاک خورده بود فوتش کردم و گرد و خاکش کمی کنار رفت چهره ی یک زن بود که میخندید همراهش یه پسر کوچولو که بغل زن بود همراه با مرد غول پیکری که ا کنار زن نشسته روی صندلی ایستاده بود
ات کم کم داشت به اسرار عمارت پی میبرد.
شب با فکر کزدن به همون عکس خوابم برد
ویو تهیونگ
بعد اومدن به عمارت به اتاقم رفتم کتم و دراوردم و با پیراهن سفید نشستم و ماسک سیاه رو دراوردم و نفس عمیقی کشیدم سرم رو به دیوار تکیه دادم و یهو ات بیادم اومد لبخندی زدم و با خودم گفتم فردا باهاش صحبت میکنم و به خواب رفتم
بعد بیدار شدن و ترتیب کارام به بیرون اتاق برای صبحانه رفتم
@ صبحتون بخیر رئس
+ممنون چانگ صبح توام بخیر ( اینم بگم تهیونگ با همه ی افرداد و بادیگارداش و برده هاش مهربونه ولی با دشمانش خیلی خشنه 😂)
اجوما: صبح بخیر پسرم.
+صبح توام بخیر
اجوما: بیا اینم صبحونت
+ممنونم
+راستی اجوما میدونی ات کجاس؟
اجوما: نه نمیدنم دیشب دیدم چانگ و جان میبرنتش
+چانگ (بلند)
@ بله قربان
+ات کجاس
@ تو اتاق شماره 236
+چ.ی.ی 236؟؟ مگه نگفتم کسی به اون اتاق وارد نشهه (داد)
سریع از جام بلند شدم و به سرعت سمت اتاق 236رفتم همون اتاق کودکیم که بدترین خاطرات عمرم همون تو بود
۳.۱k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.