از اون جایی که یه پلیس بودم راحتر میتونستم فرار کنم
از اون جایی که یه پلیس بودم راحتر میتونستم فرار کنم
رفتم تو اتاق لباس ها و لباس خدمتکاری رو دراوردم و لباس های مشکی رو پوشیدم که کسی بهم شک نکنه یه در کوچولو پشت امارت هام بود که فقط خدمتکارا اجازه ورود و خروجش رو داشتن
همه حا رو بررسی کردم کسی نبود سریع و در عرض یک ثانیه فرار کردم
مسیرش خیلی پر خوف و خطر بود یک جنگل بود و یه جاده داشت میدونستم که اگر مسبر رو ادامه بدم به شهر ناکجا ابادی میرسم
تمام مسیر رو دویدم حدودا یک روز طول کشید نیمه شب بود که به شهر رسیدم نفسم بریده بود دیگه نمیتونستم نفس بکشم داشتم از حال میرفتم که رفتم به یه پارک و یه گوشه نشستم و نفس نفس زنان به خواب رفتم صبح که بیدار شدم صدای ماشین و بوق رو از خیابون شنیدم سریع بلند شدم و راه افتادم نمیدونستم که اینجا کجاس و دارم کجا میرم
ویو تهیونگ
بعد از اون معامله ای که با عوضی قاچاق اسلحه کرده بودم خسته بودم و داشتیم از شهر به عمارت برمیگشتیم و داشتم بیرون و نگا میکردم
که یه دختر اشنایی تو پیاده رو یه چشمم خورد اره خودش بود ات
+راننده مقصد عوض شد برو به هتل
@اطاعت
ویو ات
دیگه شب شد و به جایی نرسیدم تصمیم گرفتم به یه مغازه ای برای خرید خوراکی با ته موندهی پولم برم
خیبان ساکت بود و کسی توش نبود و این ترسم رو بیشتر کرده بود
که یهو از کوچه جلویی یه ماشین مشکی بیرون پرید به پلاکش که نگاه کردم دیدم بله ماشین های تهیونگه
خواستم از عقب فرار کنم که ماشین های مشکی دیگه ای اومدن و تو محاصره گیر کردم
از هرماشین پنج شش تا بادیگارد بیرون اومد و محاصرم کردن بعدش سکوتی مرگبار برقرار شد
صدای قدم های کسی رو شنیدم سمت صدا برگشتم. تهیونگ بود
با استایل تموم مشکیش و ماسکش سمتم اومد و توی یه قدمیم ایستاد
+خانم کوچولو این وقت شب کجا فرار میکنی؟ ها؟
_ت.تیونگ خواهش میکنم بزار برم (گریه)
+برات دارم دختر (پوزخند)
+بادیگار دا سوار ماشین بکنینش و مراقبش باشین (بلند)
@اطاعت قربان(همگی)
رفتم تو اتاق لباس ها و لباس خدمتکاری رو دراوردم و لباس های مشکی رو پوشیدم که کسی بهم شک نکنه یه در کوچولو پشت امارت هام بود که فقط خدمتکارا اجازه ورود و خروجش رو داشتن
همه حا رو بررسی کردم کسی نبود سریع و در عرض یک ثانیه فرار کردم
مسیرش خیلی پر خوف و خطر بود یک جنگل بود و یه جاده داشت میدونستم که اگر مسبر رو ادامه بدم به شهر ناکجا ابادی میرسم
تمام مسیر رو دویدم حدودا یک روز طول کشید نیمه شب بود که به شهر رسیدم نفسم بریده بود دیگه نمیتونستم نفس بکشم داشتم از حال میرفتم که رفتم به یه پارک و یه گوشه نشستم و نفس نفس زنان به خواب رفتم صبح که بیدار شدم صدای ماشین و بوق رو از خیابون شنیدم سریع بلند شدم و راه افتادم نمیدونستم که اینجا کجاس و دارم کجا میرم
ویو تهیونگ
بعد از اون معامله ای که با عوضی قاچاق اسلحه کرده بودم خسته بودم و داشتیم از شهر به عمارت برمیگشتیم و داشتم بیرون و نگا میکردم
که یه دختر اشنایی تو پیاده رو یه چشمم خورد اره خودش بود ات
+راننده مقصد عوض شد برو به هتل
@اطاعت
ویو ات
دیگه شب شد و به جایی نرسیدم تصمیم گرفتم به یه مغازه ای برای خرید خوراکی با ته موندهی پولم برم
خیبان ساکت بود و کسی توش نبود و این ترسم رو بیشتر کرده بود
که یهو از کوچه جلویی یه ماشین مشکی بیرون پرید به پلاکش که نگاه کردم دیدم بله ماشین های تهیونگه
خواستم از عقب فرار کنم که ماشین های مشکی دیگه ای اومدن و تو محاصره گیر کردم
از هرماشین پنج شش تا بادیگارد بیرون اومد و محاصرم کردن بعدش سکوتی مرگبار برقرار شد
صدای قدم های کسی رو شنیدم سمت صدا برگشتم. تهیونگ بود
با استایل تموم مشکیش و ماسکش سمتم اومد و توی یه قدمیم ایستاد
+خانم کوچولو این وقت شب کجا فرار میکنی؟ ها؟
_ت.تیونگ خواهش میکنم بزار برم (گریه)
+برات دارم دختر (پوزخند)
+بادیگار دا سوار ماشین بکنینش و مراقبش باشین (بلند)
@اطاعت قربان(همگی)
۲.۶k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.