✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت هـشـتــم
(بــخــش اول)
یک هفته بعد...
-مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا...
-دختر بسه توی این یک هفته یک سره اونجا بودی...
-مامان...
-اون پسر مریضه بزار به حال خودش باشه...
-مامان!!!!!!!
مثل همیشه بغض همراه گلوی من بود...
-مامان اون همسر منه...
-همسر تو بود.ولی الان دیگه تورو نمیشناسه. تلاش تو برای یاد آوری گذشته بی فایدست...
-اون منو نمیشناسه...
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-ولی من که میشناسمش...
سکوتی بین منو مادر حاکم شد زیرلب زمزمه کردم:
-زود برمیگردم...خداحافظ...
از خانه خارج شدم...
تمام این یک هفته سعی کردم نظر محمدرضا را جلب کنم ولی خیلی شکستم... رفتار های محمدرضابا من غیر قابل انتظار بود...
او نمیخواست قبول کند که منی در زندگی اش بوده...
ولی من هر روز قوی تر میشدم شاید هم شکسته تر...اما نا امید نمیشدم...
من دلم زندگیمو میخواد...
ما باهم شاد بودیم...
داشتیم زندگی میکردیم...
من دلم زندگیمو میخواد...
همین...
قدم هایم را یکی پس از دیگری با ترس برداشتم...
یک طبقه ی دیگر مانده بود که صدای باز شدن در به گوشم خورد...
نفسم را با شماره بیرون دادم و قدم های آخر را برداشتم...
پشت در مادر محمدرضا بود...
تاچشم به من خورد گفت:
-سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان ...خوبی؟
-تورو که دیدم خوب تر شدم.
-عزیزم... قربون شما.
-خوش اومدی...
-ممنون.
دست دادیم و روبوسی کردیم.
فضای خانه سوتو کور بود...
با نگرانی گفتم:
-چقدر ساکت...مثل اینکه محمدرضا خوابه؟
با ناراحتی گفت:
-نه خواب نیست...
-پس...
-یهو بلند شد گفت میخوام برم بیرون.
با چشم های گرد شده گفتم:
-چی؟؟؟؟!!!!
-هرکاری کردم که مانعش بشم نشد...
-مامان اخه اون که چیزی یادش نیست... راهیو بلد نیست کسیو نمیشناسشه گم میشه...اصلا....اصلا نکنه فرار کرده؟!
-نه نه نگران نباش...برمیگرده. کجارو داره که بخواد بره؟
خیالم کمی راحت شدو گفتم:
-درسته...ولی خیلی نگرانشم من میرم دنبالش.
-آخه کجا میخوای بری دنبالش... بمون همین جا الان میاد دیگه. خیلی وقته رفته!!!!
-کی رفته؟
-حدود چهار ساعت پیش...
-چی؟؟؟؟!!!! مامان جان من میرم دنبالش بعد باهم برمیگردم خونه شم منتظر ما بمونین. گوشیشو همراهش برده؟
-نه گوشیش خونست...
-وای خدای من... من میرم فعلا.
بانگرانی گفت:
-باشه عزیزم مواظب خودت باش.
بدون معطلی از پله ها پایین رفت و وقتی به انتها رسیدم در را باز کردم و سمت خیابان دویدم...
-آخه کجا رفتی...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت هـشـتــم
(بــخــش اول)
یک هفته بعد...
-مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا...
-دختر بسه توی این یک هفته یک سره اونجا بودی...
-مامان...
-اون پسر مریضه بزار به حال خودش باشه...
-مامان!!!!!!!
مثل همیشه بغض همراه گلوی من بود...
-مامان اون همسر منه...
-همسر تو بود.ولی الان دیگه تورو نمیشناسه. تلاش تو برای یاد آوری گذشته بی فایدست...
-اون منو نمیشناسه...
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-ولی من که میشناسمش...
سکوتی بین منو مادر حاکم شد زیرلب زمزمه کردم:
-زود برمیگردم...خداحافظ...
از خانه خارج شدم...
تمام این یک هفته سعی کردم نظر محمدرضا را جلب کنم ولی خیلی شکستم... رفتار های محمدرضابا من غیر قابل انتظار بود...
او نمیخواست قبول کند که منی در زندگی اش بوده...
ولی من هر روز قوی تر میشدم شاید هم شکسته تر...اما نا امید نمیشدم...
من دلم زندگیمو میخواد...
ما باهم شاد بودیم...
داشتیم زندگی میکردیم...
من دلم زندگیمو میخواد...
همین...
قدم هایم را یکی پس از دیگری با ترس برداشتم...
یک طبقه ی دیگر مانده بود که صدای باز شدن در به گوشم خورد...
نفسم را با شماره بیرون دادم و قدم های آخر را برداشتم...
پشت در مادر محمدرضا بود...
تاچشم به من خورد گفت:
-سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان ...خوبی؟
-تورو که دیدم خوب تر شدم.
-عزیزم... قربون شما.
-خوش اومدی...
-ممنون.
دست دادیم و روبوسی کردیم.
فضای خانه سوتو کور بود...
با نگرانی گفتم:
-چقدر ساکت...مثل اینکه محمدرضا خوابه؟
با ناراحتی گفت:
-نه خواب نیست...
-پس...
-یهو بلند شد گفت میخوام برم بیرون.
با چشم های گرد شده گفتم:
-چی؟؟؟؟!!!!
-هرکاری کردم که مانعش بشم نشد...
-مامان اخه اون که چیزی یادش نیست... راهیو بلد نیست کسیو نمیشناسشه گم میشه...اصلا....اصلا نکنه فرار کرده؟!
-نه نه نگران نباش...برمیگرده. کجارو داره که بخواد بره؟
خیالم کمی راحت شدو گفتم:
-درسته...ولی خیلی نگرانشم من میرم دنبالش.
-آخه کجا میخوای بری دنبالش... بمون همین جا الان میاد دیگه. خیلی وقته رفته!!!!
-کی رفته؟
-حدود چهار ساعت پیش...
-چی؟؟؟؟!!!! مامان جان من میرم دنبالش بعد باهم برمیگردم خونه شم منتظر ما بمونین. گوشیشو همراهش برده؟
-نه گوشیش خونست...
-وای خدای من... من میرم فعلا.
بانگرانی گفت:
-باشه عزیزم مواظب خودت باش.
بدون معطلی از پله ها پایین رفت و وقتی به انتها رسیدم در را باز کردم و سمت خیابان دویدم...
-آخه کجا رفتی...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۳.۷k
۰۷ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.